167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • زهي از ديده ها پنهان و پيدا
    نمود بود خود در صورت ما
  • نداند قدر عشقت قطره آب
    که تا در بحر يابد عين غرقاب
  • نداند قدر عشق تو مگر باد
    چو در نقش خودش او کرد آباد
  • نداند قدر عشقت آب مانده
    که او خود هست در سيلاب مانده
  • کمالش هر دو عالم نور بگرفت
    در اينجا گه دل منصور بگرفت
  • چو آدم اصل کل بود از نمودار
    ز عشق آمد در اينجا گه پديدار
  • ز ذات آمد عيان سوي صفات او
    در اينجا هم بديدش نور ذات او
  • چنين آدم در اينجا مي شناسي
    خموشي کن که مرد ناسپاسي
  • کمال آدم اينجا من بدانم
    که آدم هست در عين العيانم
  • منم اشيا منم پيدا و پنهان
    منم بيشک در اينجا نفخ رحمان
  • منم بحر و منم جوهر نموده
    منم در و منم دريا گشوده
  • تو آدم دان چو نور ذرات مانده
    صفات فعل در ذات مانده
  • توئي آدم نموده رخ بر افلاک
    از آندم آمده در عين اين خاک
  • توئي آدم جمال يار ديده
    ولي در حسن پنج و چار ديده
  • توئي آدم بتو شد نور پيدا
    کنون بنگر تو در منصور پيدا
  • يکي بد از دوئي پيدا نموده
    جمال حق در او پيدا نموده
  • يکي بد در يکي از نفخ آن ذات
    ولي اينجا مرکب گشته ذرات
  • نمودي کرد اينجا و فنا شد
    لقا بنمود و در سوي خدا شد
  • چنان در مخزن اسرار پر نور
    حقيقت پرده چون ديد منصور
  • وجودش را وجود خويش کردم
    ز جمله خويش را در پيش کردم
  • منم منصور و بگذشته ز تقليد
    رسيده بيشکي در ديدن ديد
  • منم منصور و کلي راز ديده
    جمال حق در اينجا باز ديده
  • منم منصور دست از جان بداده
    حقيقت در خدائي داد داده
  • ندارد کسي خبر از ديد ديدم
    که من در جمله گفتم خود شنيدم
  • ندارد کس خبر غافل شده چند
    بمانده در بلاي خويش و پيوند
  • ندارد کس خبر تا او چه پرداخت
    بروي خود چنين پرده در انداخت
  • همه جوياي او او نيز جويا
    همه گويان واو در جمله گويا
  • که ميداند بيان جز راز ديده
    که اول را در آخر باز ديده
  • هر آنکو روي جانان يافت او هم
    چو خورشيدي در اينجا تافت او هم
  • همه امروز در جان تو پيداست
    ز من بشنو که جانان تو پيداست
  • خبر از بلبل اينجا گه نداري
    که مينالد در اينجا گه بزاري
  • خبر آنکس بيافت از جان جان او
    که هم در خويش شد کلي نهان او
  • خبر آن يافت در ذرات اينجا
    که رجعت کرد سوي ذات اينجا
  • خبر او يافت کو از خود فنا شد
    فنا بگذاشت و در عين بقا شد
  • خبر آن يافت چون منصور اينجا
    که شد در جزو و کل مشهور اينجا
  • خبر آن يافت کز خود رفت بيرون
    خبر را باز دان اي مانده در چون
  • تو اينجا آدمي در هشت جنت
    رسيده اين زمان درديد قربت
  • طلبکار تو جمله تا بداني
    تو با صورت بمانده در مياني
  • تو از خود در تعجب مانده دل
    اگر چه جان و دل را خوانده اي دل
  • هميگويد درونت دمبدم راز
    تو ماندستي عجب در جسم و جان باز
  • تو هم گوئي و هم ياري نداني
    وگر داني در آن حيران بماني
  • مرا بنموده رخ مر طلبکار
    در اين عين طلب مجروح و افگار
  • زهي بنموده رخ در عين شيدا
    بتو پيدا بتو بينا و گويا
  • همه ز آغاز و انجام تو ديده
    تو در جمله ولي کس تو نديده
  • تو مطلوبي و جمله طالب تو
    که باشد در ميانه غالب تو
  • نه چندانست وصفت در زبانم
    که با آخر رسد شرح و بيانم
  • همه حيران تو و در همه راز
    فکنده پرده عزت باعزاز
  • چنان پيدا شدستي در دل من
    که کلي برگشادي مشکل من
  • چنان پيدا شدستي در دل جان
    که با من باز گفتي راز پنهان
  • ز دست خويش ده او را رهائي
    رسانش باز در عين خدائي