167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • چو واصل گشتي و سالک نباشي
    يقين در جمله جز مالک نباشي
  • چو اينجا پرورش کردم باعزاز
    فکندم خويشتن را در يقين باز
  • پس آنگه ذات را در خود عيان ديد
    عيان جسم و جان هر دو جهان ديد
  • چو صورت ره نداند سوي اول
    بماند جان در اينجا هم معطل
  • چو دريا قطره است و قطره دريا
    چرا باهم نپيوندد در اينجا
  • در اينجا هر که دريا باز بيند
    ز حق چون قطره خود راز بيند
  • کنون دردست شاهم روشنائي
    مرا چه غم چو در عين جدائي
  • مرا ديدست خود را باز ديدم
    که خود را در کف شهباز ديدم
  • منم در گوش شه بس گوش کرده
    زرازش خويش را بيهوش کرده
  • مرا اين روشني از روي يارست
    چه غم دارم چو يارم در کنارست
  • چنان مستغرق راز الستم
    که اينجا گه صدف در هم شکستم
  • عجايب جوهري پر با کمالست
    زبانها در صفاتش گنگ و لالست
  • مرا آنراز ديگر باز ماندست
    از آن جانم در اينجا باز ماندست
  • کسي کو ره برد در عين هيلاج
    حقيقت او شود منصور حلاج
  • خدا بد بود بود بود عطار
    وي عطار در وي ناپديدار
  • خدا بد در دل عطار گويا
    که هر دم بر صفاتي گشت پيدا
  • برون تا مخزن اسرار کل ديد
    اگرچه خويشتن در رنج و ذل ديد
  • برون شد از مکان عطار در کون
    برون آورد او معني بهر لون
  • سخن در شرح احمد گفت از حق
    پس آنگاهي حقيقت شد محقق
  • محقق آن بود در دار دنيا
    که جز جانان نيابد تا بعقبي
  • چنان ميخواستم ايدل که اينجام
    بنوشي تا چه بيني در سرانجام
  • سرانجام تو در کژ است مانده
    حقيقت يار سوي خويش خوانده
  • تو چون بد زهره خوردي شرابي
    توئي که مانده در عين سرابي
  • چو شد منصور در سوي خرابات
    گذشت از زهد و تزوير مناجات
  • چنان مستغرق عين اليقين شد
    که در کون و مکان او کل يقين شد
  • بما کو گفت از خود گفت و خود ديد
    که بيند اين بيان در ديدن ديد
  • چو آدم ايندم اينجاگه پديد او
    ولي در عاقبت شد ناپديد او
  • دو آيينه است جان و دل مقابل
    که هر دو در يکي بودند اول
  • يکي بد اصل دل در جوهر ذات
    ولي جان بود اندر عين ذرات
  • بدست دوست هر کو کشته گرديد
    رسد هر لحظه او در ديدن ديد
  • بمير و زنده شو مانند عشاق
    خطي در کش گرد جمله آفاق
  • اگر از خود بميري اندر اينجا
    حقيقت باز داني سر در اينجا
  • چرا اينجا يقين داري و در شک
    بماندستي از آن ناديده يک
  • ز خود چون در گذشتي بود تو دوست
    بود بيشک که اين بود تو هم اوست
  • ز دست ديو نفست پس زبوني
    فتاده در ميان خاک و خوني
  • ترا اين نفس سگ از ره بيفکند
    ترا اين سگ ببايد کرد در بند
  • دريغا در ميان ديو ماندي
    ميان مکر و زرق و ريو ماندي
  • مشو در خواب و بيداري طلب کن
    نگه کن مر صفايت را سرو بن
  • زهي نشناخته بودت در اينجا
    بمانده واله و حيران و شيدا
  • کسي در سوي آن جوهر رسيد او
    که شد از جسم و جانش ناپديد او
  • ز جوهر گر شوي اينجا تو آگاه
    ببيني جوهر خود در کف شاه
  • چو جوهر در کف شاهست اينجا
    کسي داند که آگاهست اينجا
  • تو تا در بند اين بود وجودي
    ميان آتش و درياي دودي
  • دل و جان تو آگاهست از دوست
    وليکن باز مانده در سوي پوست
  • سخن تا چند از صورت شماري
    دگر در بند آن روز شماري
  • تو تا در بند خوفي ورجائي
    نيابي اندر اين معني خدائي
  • نه طفلي تو که ميترسي ز استاد
    وليکن عقل در نزد تو استاد
  • در اين ميدان چو گويت گرد گردان
    از او بگذر خودت آزاد گردان
  • چنانت عقل از ديدن بيفکند
    در اين زندان تن او کرد دربند
  • ترا در بند تن خوار و زبون کرد
    دل و جانت عجايب پر ز خون کرد