167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • نه خور بر ميخورد نه ذره از وي
    اگر چه مانده اندش غره در وي
  • بخود غره مشو جز يار منگر
    بجز او هيچ در اغيار منگر
  • نکردستي تو چيزي گم چه جوئي
    تو همچون قطره در قلزم چه جوئي
  • تو يکذره کجا داري باميد
    بمانده کي رسي در سوي خورشيد
  • در اين بحر فنا جان بر فشان هان
    که بسيارست از اين تقرير و برهان
  • همه گفته سوي تقليد مانده
    نه کس را رخت در دريا فشانده
  • از ايندريا کسي جوهر نيارد
    که چون منصور از وي در برآرد
  • چو سود آمد زيانش رفت بر باد
    در اينره او دهد جانان خود داد
  • اگر چه کان جان در ديد درياست
    پر از آشوب و عقل و شور و غوغاست
  • تو تا محو فنا اينجا نگردي
    دوئي بيني و جز در وانگردي
  • فنا گرد و فنا عين بقادان
    بقا را در فنا عين لقادان
  • نه اول دارد و آخر ندارد
    نمودي جز در اين ظاهر ندارد
  • شود ذره در آندم ديد خورشيد
    ابي سايه بماند روي جاويد
  • بسوز ايدل در اين عين خرابه
    بکن مستي و بشکن اين قرابه
  • شوي چون رهبران اين جزيره
    ممان مانند بز در اين خطيره
  • خرابات فنا درياب و بشتاب
    در اينجا روي جانان زود درياب
  • تو تا از خود فناي کل نگردي
    زني باشي در اينراه و نه مردي
  • در اينجا با خبر اينجا خبردار
    نيابداين بيان جز صاحب اسرار
  • رموزي ديگرت بر گويم ايدوست
    مگر مغز دگريابي در اين پوست
  • فتاده از صور در عالم پاک
    رها کرده نمود آب با خاک
  • در اين اطوار با خويش است و بيخويش
    نهاده سر مخفي و بينديش
  • چو نيکي يا بدي در پيش آيد
    خيالي دان که او را مينمايد
  • تو در خوابي و فارغ دل بخفته
    گل معنيت کي گردد شکفته
  • تو در خوابي بمرده فارغ و خوش
    ميان خاکي و آبي و آتش
  • دلا بيدار شو از خواب غفلت
    چرا ماندي تو در غرقاب غفلت
  • دلا بيدار شو چون عاشقان تو
    مخفت ايدل در اينجا يکزمان تو
  • دلا تا چند گويم با تو هر سر
    تو ماندي در پي تقليد ظاهر
  • زماني بگذر از بود وجودت
    طلب کن در درون مربود بودت
  • رهائي کن طلب بگذارد دانه
    که در دام اوفتادي بي بهانه
  • ره تو هست اندر گل بمانده
    در اين دارالشفاي دل بمانده
  • ز درد من فلک در خون نشسته
    بگرد او سراسر خون نشسته
  • ز دردم رعد اندر نالش آمد
    بجاي ابر خون در بالش آمد
  • اگر از درد گويم کس چه داند
    و گرداند چو من در درد ماند
  • چون من او باشم و او من در آن درد
    نمايد يار با ما ديدنش فرد
  • منم مشتاق تو در خود بمانده
    شده فارغ ز نيک و بد بمانده
  • مر از من در اينجا گه جدائي
    که تا دريابمت عين خدائي
  • چنان از درد تو اندر خروشست
    که از بحر تو اينجا در فروشست
  • در اين آيينه ديدار تو دارم
    خوشي بر خود ز ديدار تو دارم
  • در اين آيينه کل بنموده با من
    توئي هم آينه ديده ابا من
  • مرا با تو خوشست ايمايه دل
    توئي خورشيد در همسايه دل
  • در اين آيينه رخ بنموده تو
    ز خود گفته ز خود بشنفته تو
  • مرا با تو خوشست اي راحت جان
    مرا از اين در گفتت مرنجان
  • چو خواهي کشتنم و در آخر کار
    زماني اين حجاب از پيش بردار
  • اگر چه در حقيقت هم توئي دوست
    چگويم چون ترا اين فعل وين خوست
  • در آندم دم زنم از بود بودت
    چو برداري مرا کلي نمودت
  • هزاران جان فداي روي جانان
    اگر کشته شوم در کوي جانان
  • بسي گفته ز درد اينجا سخن او
    بگشته هر زمان در جان و تن او
  • حقيقت کشتن خود در لقا يافت
    اناالحق زد که حق اندر لقا يافت
  • چو حق مربود خود بشناخت اينجا
    بپاسخ ذره جان در باخت اينجا
  • منم جوهر فشان از بحر اسرار
    که بنمودم در اينجا راز دلدار