167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

شاهنامه فردوسي

  • همي ريخت گنجور در پاي اوي
    برين گونه تا تنگ شد جاي اوي
  • يکي ناگهان مرگ بود آن نه خرد
    که کس در جهان ز آن گماني نبرد
  • وليکن چو با ترک ايرانيان
    بکوشد که خويشي بود در ميان
  • اگر از در شوي يابي بگوي
    همانا مرا خود پسندست شوي
  • به دستور پاکيزه يک روز گفت
    که انديشه تا کي بود در نهفت
  • بريدند هم در زمان او بمرد
    پر از خون روانش به خسرو سپرد
  • بدو گفت با کس مجنبان زبان
    از ايدر برو تا در مرزبان
  • فرستاده چون در خراسان رسيد
    به درگاه مرد تن آسان رسيد
  • بدان مرزبانان خاقان چه کرد
    که در مرو زيشان برآورد گرد
  • که سالار بودي تو بهرام را
    ازو يافتي در جهان کام را
  • چو اين کرده باشي سپاه تو را
    همان در جهان نيک خواه تو را
  • بدو گفت گردوي نوشه بدي
    چو ناهيد در برج خوشه بدي
  • به خواره فرستم زن خويش را
    کنم دور زين در بد انديش را
  • سپه را به در خواند و روزي بداد
    چو شد روز روشن بنه برنهاد
  • به رخساره روز و به گيسو چو شب
    همي در بارد تو گويي ز لب
  • ورا در شبستان فرستاد شاه
    ز هر کس فزون شد و را پايگاه
  • چنين هم به مشکوي زرين من
    چه در خانه گوهر آگين من
  • همه موبدان مانده زو در شگفت
    که تا ياد خسرو چنين چون گرفت
  • همي گفت گر ناوداني بجاي
    ببيني و گر گربه يي در سراي
  • چو خسرو گشاده در باغ ديد
    همه چشمه باغ پر ماغ ديد
  • بدان تا سوي ز ابلستان شوند
    ز بوم سيه در گلستان شوند
  • طلايه ببايد به روز و شبان
    مخسپيد در خيمه بي پاسبان
  • بديشان سپرد آن در باختر
    بدان تا نيايد ز دشمن گذر
  • در گنج بگشاد و چندي درم
    که بودي ز هرمز برو بر رقم
  • چو در پادشاهي به ديدي شکست
    ز لشکر گر از مردم زير دست