167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • منم پنهان، منم حيران بمانده
    منم در دير تو يکتا بمانده
  • زيکتائي من در ياب خود را
    که تا فارغ کنم مر نيک و بد را
  • خرد بگذار و ما را در درون بين
    يکي خود را درونت با برون بين
  • برون اکنون بدان اينراز اينجا
    مگو در پيش کس اين باز اينجا
  • وگرنه من ملامت آرمت پيش
    ابا خود در نهان ميدار با خويش
  • چرا چندين که در بند تو هستم
    بزير بار محنت مانده پستم
  • دلت با من در اينجا رحم نارد
    ابا من کرده تو بيشکي بد
  • درون خلوتست و غير بردر
    بمانده بيشکي هم سير بر در
  • درون خلوتست و نيست اغيار
    اگر چه در حقيقت مر توئي يار
  • طلبکاري بشد اکنون چو ديدم
    در اين شب تا بوصل تو رسيدم
  • بيکره عقل بردي اي دل آرام
    توئي بيشک مرا در جان دل آرام
  • کنون در وصلت امشب راه بردم
    همه تقليد از لوحت ستردم
  • کجا تقليد گنجد در برت دوست
    بديدم مغز اکنون محو شد پوست
  • رخت بنماي اکنون تا بدانم
    که در ملک جهان صاحب قرانم
  • تو کردي اينزمان در بسته ام من
    از اين خلوت بتو پيوسته ام من
  • سرت از تن جدا اينجايگه من
    يقين گردانم اي مسکين در تن
  • ولي چون صاحب سري در اينراز
    بگويم با تو اي بيچاره اينراز
  • ترا امشب يکي جامي که داديم
    حقيقت امشبت اين در گشاديم
  • نداني تو که با خود مي چه گوئي
    که در ميدان فتاده همچو گوئي
  • چرا چون درد او بردي در اينجا
    شدي بيچاره اندر عشق شيدا
  • در آندم گفت تو جان جهاني
    بکن با من که بيشک ميتواني
  • اگر چه تو بيکدم جمله را پاک
    دراندازي ميان خون و در خاک
  • نگويد هيچکس کاينجا چه کردي
    که در جمله توئي بيشک که فردي
  • شدم بيزار از جان نيز از دل
    که ماندستم در اين اندوه مشکل
  • جهان جان مرا نايد بکاري
    مرا بايد در اينجا مرد ياري
  • بکش ما را به تيغ هجر بيشک
    که تا پنهان شوم ايدوست در يک
  • شده ايجان و دل در فرقت تو
    نديده اندر اينجا قربت تو
  • پر از درد است و پر خونست بنگر
    برون آور از اين خونش تو بر در
  • چو عجز آوردي اينک در نهادت
    گره بيشک ز کار اکنون گشادت
  • چو موري اينزمان آشانه جوئي
    سخن در خورد آب و دانه گوئي
  • ترا چون نيست اين مقصود حاصل
    نگشتستي در اين درگاه واصل
  • چرا و چون مگوي و باش خواموش
    حقيقت بنده باش و حلقه در گوش
  • چو تو در علت و چون و چرائي
    نمود خويشتن با او نمائي
  • مگو بار دگر اين سر بر او
    حقيقت عجز آور در بر او
  • سخن در حضرت بيچون آن شاه
    دل و جان داري اي مسکين تو آگاه
  • تو مجنوني و ليلي مي نداني
    وگر داني در آن حيران بماني
  • عجب درمانده چون حلقه بر در
    دري زن عاشقانه هان و مگذر
  • نه کار تست چونکه نيستت بر
    از آن بنشسته بيچاره بر در
  • ز جان و سر حقيقت بگذرد او
    رود در بارگه و بگذرد او
  • شه کون و مکان در حجره دل
    نموده روي و کرده مشکلت حل
  • حجاب جسم و جان بردار از سر
    در اينمعني بيک بيني تو رهبر
  • سر بي تن اناالحق زد بظاهر
    که او را بد حقيقت در يقين سر
  • يقين حق بود در منصور اعيان
    که ميزد او اناالحق راز پنهان
  • يقين حق داند اينجا بود تو حق
    اناالحق گفت هم در خويش مطلق
  • انالحق گفت و سر دوست بشناخت
    وجود بود خود يکباره در باخت
  • در اينجا داد جمله سالکانش
    که تا يابند کل شرح و بيانش
  • ز ديد احولي يک بين شود او
    حقيقت در عيان حق بين شود او
  • ازل را با ابد پيوند سازد
    بجز جانان همه در دوست بازد
  • حجابش چون بر افتد در يکي او
    جدا بيند حقيقت بيشکي او
  • حجابت دور کن تا نور گردي
    حقيقت در عيان منصور گردي