167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • در آخر چون نظر کردم بظاهر
    شدم مکشوف اوائل تا اواخر
  • اوائل تا ب آخر بود يکذات
    وليکن مختلف در سير ذرات
  • يکي بنگر که در يکي يکي است
    نمود ذات اينجا بيشکي است
  • يکي بنگر که در يکي شکي نيست
    صفات و ذات فعلت جز يکي نيست
  • يکي کردم در آن ديدار خود من
    شدم فارغ يقين از نيک و بد من
  • يکي بد اصل اينجا هر چه ديدم
    حقيقت در يکي آمد پديدم
  • اگر در اصل يکي رهبري دوست
    بيابي و برون آئي تو از پوست
  • که ماندستي چنين در بند صورت
    ز صورت دان حقيقت اين غرورت
  • حقيقت راستي دانم يقين من
    که حق در راستي ديديم روشن
  • کمان صورتت چون کل کژ افتاد
    از آن بازو ز قوت در کج افتاد
  • همه در شست خود اينجا بسازد
    کمان دست ناگه سر فرازد
  • نخواهي برد با خود چيزي ايدوست
    مگردان در نظر جز ديدن ايدوست
  • صفائي جوي و بگسل طبع از بد
    تو نيکي کن در اينجا گاه با خود
  • ز نيکي و بدي آنجا سئوالست
    بسي مردان در اين سر گنگ و لالست
  • زبانت چون دهد پاسخ بر يار
    فروماني در آنجا گه بيکبار
  • تو داري راه اينجا دين تو داري
    تو در هر دو جهان مر شهرياري
  • تمامت دين ها را بر فکندست
    حقيقت سلسله او در فکندست
  • ره شرعست راه حق يقين دان
    محمد را در اينره پيش بين دان
  • ره او گير وراه کفر بگذار
    سر بتها در اينجا کن نگونسار
  • دل و جانت در اين سرهاي بيچون
    مگو اينجايگه اين چيست و آن چون
  • چه وچون از دماغ اينجا بدر کن
    دل خود را در اينمعني خبر کن
  • که عقلت هست در غوغاي عالم
    فتادست اندر اين سوداي عالم
  • بسي نيرنگ اينجا گاه کردست
    يقين در سر جانان ره نبردست
  • که چون مستي است عقل اينجا فتاده
    از آن پيوسته در غوغا فتاده
  • که ره پر کرد و ره سويش نبردست
    يقين جز راه در کويش نبرد است
  • ره نابرده اينجا چون بداند
    نمود عشق از آن در خود نماند
  • حقيقت عشق ميداند که چونست
    که او در جمله اشيا رهنمونست
  • قدم چون مي نهي در حد پرگار
    تو سر بيرون اينجا گاه پندار
  • بگردان رخ از او ايدوست زنهار
    رخ او را نگر در حضرت يار
  • عدم کن بود خود تا بود گردي
    حقيقت در فنا معبود گردي
  • مرنجان خويش و يکباره فنا گرد
    در آن مسکن عيان انبيا گرد
  • عيان انبيا شو زود در ذات
    که بيني سر بسر اينجاي ذرات
  • همه در محنت اند اين قوم دنيا
    تمامت بيخبر از نوم دنيا
  • همه در خواب و فارغ گشته از جان
    گرفته اينره اينجا گاه آسان
  • چنين در خواب کي بيدار گردند
    چنين اغيار کي با يار گردند
  • ولي ايشان چنان مستند و در خواب
    بمانند کسي کاينجاي غرقاب
  • بلاي دل بکش هم تا تواني
    وگرنه در بلا حيران بماني
  • بلاي عشق کش در قربت دوست
    که بيشک اين بلا اينجاست ايدوست
  • بلا چون انبيا کش در ره عشق
    اگر هستي حقيقت آگه عشق
  • بلاي عشق ديدند جمله عشاق
    ولي منصور بوده در ميان طاق
  • بلا اينجا کشيد و زد اناالحق
    يقين شد در همه جانان مطلق
  • حضورت همچو او آيد حقيقت
    نگنجد هيچ از تو در طبيعت
  • يکي باشد عيان فعل و صفاتت
    شده پنهان همه در نور ذاتت
  • پس اين پرده بيني جان جانان
    رخ او در همه پنهان و اعيان
  • حقيقت يار اينجا گه بيابي
    اگر در اين پس پرده شتابي
  • اگر او را تو بشناسي در اينجا
    کند اين پرده اينجا گاه پيدا
  • دوئي نبود در اين اسرار بنگر
    حقيقت نقطه از پرگار بنگر
  • حقيقت نقطه و پرگار يک بود
    دلت در صورت اينجا پر زشک بود
  • بگو اسرار خود با جمله ذرات
    حقيقت محو گردان جمله در ذات
  • مرا در جان ببين اي مانده غافل
    مرا بين و بيکره گرد واصل