167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • خدا گوياست اندر نطق و در جان
    درون دل ورا بنگر تو جويان
  • چو گويا حق بود در هر زبان او
    کند چيزي که مي خواهد بيان او
  • تو دانائي دلت گردان چو گويست
    شنو بيشک در اينجا که اويست
  • چو دانا اين بيان گويد در اسرار
    بيايد گوش جان کردن بناچار
  • چو اين ظاهر بديدي تو تمامت
    گرفته در همه شور و قيامت
  • بدان اين و چنان شو گم در اينکار
    که سرگردان شوي مانند پرگار
  • بدان اين و مگو در پيش هر کس
    چو دانستي ترا عين اليقين بس
  • تو اين معني نداني تا نداني
    که جمله اوست در راز نهاني
  • بوقتي اين بداني کز لقا تو
    که باشي همچو مردان در بلا تو
  • بلاي قرب کش وين رايگان ياب
    در اينمعني نمود جان جان ياب
  • ترا اينجا چنان بنمود رخسار
    که تو در خود فتادستي ز پندار
  • جمال يار بيشک هست درما
    طلب کن در حقيقت بشنو از ما
  • توئي عاشق چنين در عشق خود باز
    نمود آيد ز عشق خود بخود باز
  • توئي صادق شده در عين ديدار
    شده مر زهد خود اينجا خريدار
  • ندانم کفر و رزم و يا ره دين
    فروماندستم اندر آن و در اين
  • در اين بازار ماندستم عجايب
    که هر دم مينمايم اين غرايب
  • که تا اينجا کند مر ناگهان گم
    مثال قطره در عين قلزم
  • گهي در عين تقليدم بمانده
    گهي دستم ز جان و دل فشانده
  • گهي در عين عشقم جان دهد باز
    نمايد اين چنين پنهان دهد باز
  • من اين سر يافتم ناگه کند گم
    مثال قطره در عين قلزم
  • کسي اين ره سپارد در دل اينجا
    که بگشايد ز اول مشکل اينجا
  • کسي کاينراه برد و خويش بشناخت
    حقيقت جسم و جان در دوست بگداخت
  • در آخرشان بماند اينجا يقين باز
    که تا ديدند راز اولين باز
  • چنان آباد کن جانت ز تقوي
    که چيزي در نگنجد جز که معني
  • چو حق ميخواهد آخر ايدل فرد
    در ايندم باش دائم صاحب درد
  • در اين سر درد آور پيش زنهار
    که دردت خويش بر تا حضرت يار
  • ز در داينجا يقين جانان بيابي
    چو جانان يافتي درمان بيابي
  • ز صورت در گذر جان جوي اينجا
    که صورت هست همچون گوي اينجا
  • بلا ورنج و محنت يافتست او
    بسي در هر صفت بشتافتست او
  • بلا و رنج ديده بي نهايت
    در اينجا گاه وز بي حد و غايت
  • بلا و رنج ديد و گنج حاصل
    در اينجا کرد بيشک گشت واصل
  • بخود بنهاده است آنجاي صورت
    که بايد رفت در خاکش ضرورت
  • ورا جائي است اندر معدن خاک
    که در اينجا شود او بيشکي پاک
  • نمودش شيب خاک آيد پديدار
    در اينجا کل شود او ناپديدار
  • مترس از اين اگر تو مرد راهي
    در اينجائي تو اسرار الهي
  • در اينجا سر متاب اي غافل مست
    که خواهي با نمود دوست پيوست
  • همه در خاک درگاهند ساکن
    شدند از نيک و بد اينجاي ايمن
  • يقين شد در وي آخر سر جانان
    نخواهد ديد کس اين سر يقين دان
  • خدا خواهي بدن در آخر کار
    چو اينجا برفتد پرده بيکبار
  • تو اصل وصل کل در خاک بنگر
    نظر بگمار و جانان پاک بنگر
  • وصالت در دل خاکست آخر
    نهان کن زودت اين اسرار ظاهر
  • وصالت در دل خاکست بگذار
    جهان و برفکن اين پنج با چار
  • در اين خلوت سرا آخر قدم نه
    که اين سر عاقبت اولي ترا به
  • در اين خلوت سراي اينجاي بيشک
    نمايد بيشکي ديدار او يک
  • بود ليکن همه اين سر ندانند
    که در ديدار او حيران بمانند
  • يکي بيني در اينجا بي حجب يار
    نباشد هيچ جز او ليس في الدار
  • چو رفتي ناگهي اندر دل طين
    نظر کن در نهادت جمله حق بين
  • ولي آندم بيابي سر جانان
    که باشد اين صور در خاک پنهان
  • وصالت آنزمان بشناس ايدل
    که گردد صورتت در زير گل حل
  • ترا پيدا شود اسرار جمله
    تو باشي در يقين انوار جمله