167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • حقيقت با طريقت هر دو يکسانست
    اگر چه شرع در هر لحظه يکسانست
  • نمايم در يکي و راز گردم
    يقين انجام و هم آغاز گردم
  • بقدر خون من مي نوش کن جام
    ببين در آخرت چونست سرانجام
  • بقدر خويش در کش جام معني
    مکن بدمستي و گفتار دعوي
  • اگر واقف شوي بس سر در آنجا
    حذر ميکن که ناگاهي تو رسوا
  • چو شه دربارگاه دل نشستست
    بروي غير او خود در ببستست
  • نبيند چون نشيند شاه گردد
    شه از وي در زمان آگاه گردد
  • ز عزت پايگاهش بر فزايد
    بجز شاهش به خاطر در نيايد
  • به از عزت نباشد در نمودار
    که عزت برتر است از کل انوار
  • مر ايشان گشت حاصل در يکي باز
    يقين ديدند هم انجام و آغاز
  • عيان ذات بنگر در دل و جان
    که از ذرات آمد جمله پنهان
  • دو عالم در تو و تو از دو بيني
    ز من درياب اگر صاحب يقيني
  • دو عالم آنزمان بيني تو در خود
    که يکسانت نمايد نيک با بد
  • بهر انديشه کاينجا گه تو کردي
    رهي در سوي آنحضرت ببردي
  • ره آسانست ليکن بي تو دشوار
    بکردستي در اينجا گه بيکبار
  • ره آسانست دشواري هم از تست
    رها کن صورت و در راه او جست
  • بپاکي راه حق بيشک توان يافت
    بپاکي در مقام جان جان يافت
  • ترا اين سر معني در نمودار
    بس است اين گر شوي از جان خبردارد
  • در اينجا گه نمودند و شدند دوست
    بيابد مغز آنگاهي يقين پوست
  • تو باطن پاک دارد از هر خيانت
    که عرضا عرضه کردم در امانت
  • تو باطن پاک ميدار از طبيعت
    بتقوي باش در عين شريعت
  • ز بي خوابي نهانشان در گشودند
    نگه کردند بيشک دوست ديدند
  • ز بيخوابي در اينجا قربت دوست
    گزيدند و برون رفتند از پوست
  • ز بيخوابي در اينجا راز مطلق
    شدند و آنگهي گفتند اناالحق
  • اناالحق آنزمان گفتند در ذات
    که بيشک جان جان شد جمله ذرات
  • بدانستند چندي و بگفتند
    در اين راز خود با کس نگفتند
  • کساني کين طلب دارند در دل
    که ناگه پي برند اين راز مشکل
  • وصالش جمله در جان باز ديدند
    چو في الجمله بکام خود رسيدند
  • اگر چه باز گويد همچنانست
    وليکن در جنون راز نهان است
  • همه حيران و گويا در خموشند
    چو ديگي اندر اين سودا بجوشند
  • سر و جان هر دو در بازد بپايش
    بيابد ابتدا و انتهايش
  • رهي نابرده در پرده راز
    که تا بيني حقيقت ناگهي باز
  • چرا گفتار بنمودي تو چندين
    از آن داري تو در اسرار حق بين
  • نداري هيچ بايد اندر اينراه
    بماندستي چو موري در بن چاه
  • قدم در راه نه ميرو يقين تو
    چو مردان باش اينجا پيش بين تو
  • از آن در هرچه جوئي ميدهندت
    يقين ميدان که منت مي نهندت
  • در اينجا هر چه دادند کي ستانند
    از آن مي هيچکس اين سر ندانند
  • بوقتي جان شود جانان در اينراز
    که محو آيد ورا انجام و آغاز
  • بوقتي جان شود جانان در اينجا
    که پنهاني شود ناگاه پيدا
  • چو صورت از ميان برخواست بيشک
    سراسر بيني اينجا در يکي يک
  • بود يکي شده صورت عيان گم
    جهان اندر وي و وي در جهان گم
  • بسي راهست در گم بودن اينجا
    رهي نيکو طلب اي مرد دانا
  • رهت آخر فناي جاودانست
    در آخر کار بي نام و نشانست
  • در آخر کار بيکاريست تحقيق
    نهان گشتن پس آنگه راز توفيق
  • در آخر رازت اينجا گه نهان است
    ترا پيدا نمودن جان جانست
  • در آخر ميشوي اينجا فنا تو
    که تا يابي يقين ديد بقا تو
  • در آخر اصل او گر باز جوئي
    سزد اين سر که با هر کس نگوئي
  • وليکن چون کني در عين گفتار
    که حق گوياست اندر کل اسرار
  • چو حق گوياست حق ميگويد اينراز
    بگو تا که در اينجا بشنود باز
  • يکي شد پيش آن پير طريقت
    بپرسد اين سئوالش در حقيقت