167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • يقين گفتست اکنون در گماني
    رود ناگاه و تو حيران بماني
  • حقيقت تا ابد آري دمادم
    نمود جملگي را در يکي دم
  • ز ذرات اينهمه پيدا نمودار
    ز بهر ديد خود دارد در اينکار
  • حجاب اين جان و تن بد در ره او
    ولي بر قدر بودند آگه او
  • که تا اول در آخر باز يابند
    پس آنگاهي سوي اول شتابند
  • ره جان اول از کتم عدم بود
    ز دانش در صفت اول قدم بود
  • مقام بي مقامي پاک بگذاشت
    نظر در سوي ديد خويش بگذاشت
  • چنان اينجا ز خصم ناموافق
    بهم پيوسته شد در ديد عاشق
  • شود از اصل اول آگه خويش
    در اينجا باز يابد او ره خويش
  • ز اصل اولش حيران بماند است
    در اينصورت عجب حيران بماندست
  • گهي نادان گهي دانا در اين کار
    فرو ماند است سر گردان چو پرگار
  • چو جان نقطه فتاد و جسم پرگار
    کجا آيد در اين معني پديدار
  • اگر نه عشق باشد رهبر جان
    بماند تا ابد در خويش پنهان
  • اگر نه عشق جانان ره نمودي
    که اينجا اين در بسته گشودي
  • اگر نه عشق هر لحظه در اينجا
    کند آيينه جانت مصفا
  • در اينجا پيرو ايشان چو باشي
    يقين ميدان که تو غمگين نباشي
  • در ايجا راز جسم و جان نيابي
    درون جان يقين جانان نيابي
  • در اينجا باز جوي و راه خود ياب
    يقين انجام و هم آغاز درياب
  • دوئي بگذار و ز يکي در آور
    اگر مردي تو از يکي بمگذر
  • اگر چه صورت اينجا در دو بيني است
    از آن اينجا گرفتار دو بيني است
  • اگر چه صورت اينجا جان جان يافت
    نمود دوست در خود اينجهان يافت
  • ره جان جملگي بنگر در اشيأ
    که از جانست مرجاني مصفا
  • الا اي گنج ذات کل نديده
    در اينجا جز که رنج و ذل نديده
  • غمت جمله ز بهر گنج افتاد
    از آنت جسم و جان در رنج افتاد
  • منم عاشق شده در دير امروز
    از آن اينجا زنم اين سير امروز
  • منم عاشق شده در دير عشاق
    يکي ديده حقيقت سير عشاق
  • ز صورت بت در اين ديرم که هستم
    دمادم اين بت صورت شکستم
  • در اين جانت نميگنجد ز تقليد
    حقيقت ذات کل دان تو ز توحيد
  • دلم در بند صورت مبتلا شد
    از آن بيخود ميان صد بلا شد
  • دلم در بند صورت شد گرفتار
    گهي باشد مسلمان گاه کفار
  • دلم در بند صورت گشت پيدا
    دمادم ميکند از عشق غوغا
  • دلم در بند صورت ناتوانست
    از آن هر لحظه شيداي جهانست
  • چنان عاشق شدم بر ديدن جان
    که ماندستم عجب در خويش پنهان
  • ز عشقم دم زده اينجاي در کل
    برون جستم من اينجا گاه از ذل
  • گهي رويم نمايد جان جانم
    که در پرده بکل عين العيانم
  • چو جان از پيش دادم همچو عشاق
    فتادم لاجرم در واصلي طاق
  • چو جان دادم يکي شد در فنايم
    نمود جسم و جان حق شد بقايم
  • بده جان و ببين جانان نهاني
    که ايندم هيچ در صورت نداني
  • بده جان تا شوي جانان حقيقت
    که جاني کي تواني در طبيعت
  • ره جان گر چه صافي اوفتادست
    وليکن راه او در عين بادست
  • ره صورت بود مشکل يقين دان
    مر او را راز در عين زمين دان
  • کنون بشناس ما را همچو ما تو
    يقين باش اندر اينجا در فنا تو
  • کنون بشناس ما را در يقين باز
    چو گشتي اندر اينجا بيکي راز
  • کنون بشناس ما را در نهاني
    که تا قدر وصال ما بداني
  • يکي گشتي و در يکي مرا بين
    مرا از جان ما ديدار بگزين
  • صفاتش آنگهي جانان شود زود
    که تا يکي شود در ذات معبود
  • صفات جسم روشن در دل خاک
    شود تا آنگهي با جوهر پاک
  • طريقت بسپر و آنگاه حق بين
    ز جانان در درون من يقين بين
  • طريقت بسپر و بود ازل جوي
    تمامت کارها در جان جان جوي
  • حقيقت بسپر وجانان يقين بين
    تو جانان در درون من يقين بين