نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
جوهر الذات عطار
اناالحق گوي صورت
در
ميان نيست
که اين گفتار او جز جان جان نيست
هر آنکو صاحب دردست ديدست
که بيشک حق
در
او گفت و شنيد است
يکي مي بيند اين منصور اينجا
سراسر
در
عيان نور اينجا
يکي ديدست
در
توحيد اينجا
گذر کرد است از تقليد اينجا
يکي ديدست و
در
يکي قدم زد
وجود بود خود جمله عدم زد
يکي ديدست و دم زد
در
يکي او
فدا گشتست اينجا بيشکي او
عوام الناس
در
غوغا فتادند
بيک ره سوي او سرها نهادند
بسوي خانقه بردش نهان او
بکنجي
در
نشاندش جان جان او
دگر پيدا نميشد
در
بر دوست
يکي بد مغز او تحقيق با پوست
يقين چون بايزيد آنجا چنان ديد
مر او را
در
ميان راز نهان ديد
تو ذاتي اينزمان رخ کل نموده
نمود جمله اشيا
در
ربوده
که يکسالست تا روي تو
در
خواب
چنين ديدم مرا امروز درياب
مرا امروز گردان شاد و خرم
که بد
در
بند جانم بهر اين دم
بسي
در
انتظار رويت اي شاه
نشستم تا برون آئي ز خرگاه
چنان
در
درد عشقم جان گرفتار
شدست اينجا ز ديدارت بگفتار
کنون دردم
در
اينجا کن بدرمان
مرا از درد خود آزاد گردان
فنا شو
در
نمود ما به يک بار
حجاب جسم و جان از پيش بردار
فنا شو
در
عيان رويم اينجا
که تا گردي ز ذات من مصفا
فنا شو
در
نهاد ما يقين تو
که گردي اولين و آخرين تو
فنا شو
در
برم مانند مردان
بلاي عشق من بيحد و مرز دان
فنا شو
در
برم چون سايه جاويد
که تا بيني مرا مانند خورشيد
منم حق آمده اينجا سخن گوي
اناالحق ميزنم درهاي و
در
هوي
بجز من هيچ منگر دردل و جان
منم
در
بود تو پيدا و پنهان
من آوردم ترا
در
ديد دنيا
منت بيشک برم تا عين عقبي
يقين ميدانم و ايشان ندانند
که
در
ديدار من عين جهانند
منم بينا و چشم جمله از من
در
اينجا گاه بين خورشيد روشن
بر قطب جهان بودم
در
ايندم
يقين هم ميروم پيشش دمادم
کنون من آمده
در
ملک بغداد
که اينجا کرده ام بر نفس خود داد
نمود من
در
اول دان و آخر
نمودستم کنون هستي ظاهر
بسوزانم
در
اينجا ظاهرم من
که بر هر شيي حقيقت قادرم من
کجا رفتست شبلي اينزمان هان
که
در
يابد يقين کون مکان هان
اگر چه اينزمان شيخ زمان است
نمود تو
در
اينجا او ندانست
ندانست او ترا از ناسپاسي
تو
در
عصر زمان امروز خاصي
تو
در
بند غم و جاه و تيولي
کجا يابي چو ما صاحب قبولي
بگويم با تو تا خود کيستي تو
در
اينعالم براي چيستي تو
تو نافرماني من کرده تو
بمانده
در
حجاب و پرده تو
بصورت مانده اينجا مبتلائي
از آن بيشک تو
در
خوف و رجائي
بصورت مانده
در
ملک بغداد
نديدي هيچ معني را يکي داد
بدر کن از سرت سوداي اين جاه
وگرنه باز ماني تو
در
اين چاه
بدر کن از سرت سوداي دنيا
که با شادي شوي
در
سوي عقبي
بکش دردي
در
اينجا جوي درمان
بياب اينجايگه از ما تو آسان
سوي شيخ کبير آن قطب عالم
که او ميداند احوالم
در
ايندم
زهي معني زهي صورت زهي دم
که چون او خود نباشد
در
دو عالم
در
اشتر نامه من اين سر نگفتم
ولي آن جوهر اينجا من بسفتم
چو منصور حقيقي رخ نمود است
ترا
در
جان و دل گفت و شنودست
بگو با او همه راز نهانت
که تا او باز گويد
در
ميانت
بگو با او تو درد دل
در
اينجا
که درمانت کند ايماه شيدا
تو از وي بيخبر
در
سوي باغي
گرفتستي ز ذات کل فراغي
چگويم تا تو
در
بند خودستي
يقين دانم که با خود بت پرستي
خدا بشناس اکنون
در
حقيقت
ببر از من تو اين گوي طريقت
صفحه قبل
1
...
2009
2010
2011
2012
2013
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن