167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • در اينجا هر که باشد مر خوشي او
    نمايم دمبدم مر ناخوشي او
  • در اينجا هر که ما را باز بيند
    ز من هم عزت و اعزاز بيند
  • در اينجا هر که رازم گوش دارد
    مثال انبياء کل هوش دارد
  • لقا بنمايم و ديدار بيند
    مرا در جزو و کل اسرار بيند
  • منم حاضر منم ناظر بسويت
    منم در حالت درهاي و هويت
  • کنون در امر ما پائي بداريد
    نمود امر ما را پايداريد
  • که در آ خر شما را من رهائي
    دهم از دوزخ و عين جدائي
  • بجا آريد ما را عين طاعت
    در اينجا گه بقدر استطاعت
  • سراي آخرت بردار و خوش باش
    تو تخم نيکنامي در جهان پاس
  • تو تخم نيکنامي در بر افشان
    که ميداند خدا اينجا يقين دان
  • ز وحدت اين معاني گفت اينجا
    در اسرار کلي سفت اينجا
  • هر آنکو راز دار کردگار است
    در اينجا دائما او بردبار است
  • هر آنکو کرد نيکي ديد شاهي
    در اينجا گاه از فر الهي
  • بجز نيکي مکن تا نيکيت پيش
    در آيد اين معانيها بينيديش
  • تمامت اهل دل خواري کشيدند
    که در آخر بکام دل رسيدند
  • تمامت اهل دل در آخر کار
    بديدند اندر اينجا روي دلدار
  • شد اينجا در حقيقت حق بديدند
    يقين هم ناپديد و هم پديدند
  • دم مردان مزن چون سر نداني
    وگرنه در ميان حيران بماني
  • دم مردان در آندم زن که ناگاه
    نمايد رويت اينجا بي حجب شاه
  • دم مردان در آندم زن حقيقت
    که مي بسپرده باشي تو شريعت
  • دم مردان در آندم زن که بيخويش
    حجاب جملگي برداري از پيش
  • دم مردان در آندم زن نهاني
    که ني صورت بماند ني معاني
  • دم مردان در آندم زن که اينجا
    نمودت سر بسر گردد هويدا
  • دم مردان در آندم زن يقين تو
    که بيني اولين و آخرين تو
  • دم مردان در آندم زن ز اعيان
    که بنمايد جمالت جان جانان
  • چو بنمايد جمالت سر عشاق
    ببيني و تو باشي در جهان طاق
  • بسي گفتست و شيدا شد در آخر
    اناالحق مي زند رسوا شد آخر
  • همه مردان راهش منع کردند
    همه ذرات با او در نبردند
  • وليکن جان مر او را پايدار است
    که دل در پايداري پايدار است
  • يقين بشناس کاينجا دوست پيداست
    حقيقت مغز جان در پوست پيداست
  • مبين جز او که او بنمود رويت
    درون جان تو در گفتگويت
  • تو صاحب ديده شو درديده بنگر
    جمال جاودان در ديده بنگر
  • تو صاحب ديده شو در ديدن يار
    درون ديده او را بين و بگمار
  • اگر صاحبدلي جز او مبين تو
    درون ديده در عين اليقين تو
  • اگر صاحبدلي دل را نگهدار
    که تا يابي در اينجا زود دلدار
  • خبر کن دل که جان در تو پديدست
    وليکن جان ابر گفت و شنيدست
  • دلت جانست و جان و دل يکي بين
    رخ جانان در اين دو بيشکي بين
  • دلت جانست و جان و دل نمودار
    يکي در ذات داند صاحب اسرار
  • دل و جانش يکي بد در دو عالم
    از آن ميگفت او سر دمادم
  • دل و جانش يکي شد تا حقيقت
    ورا شد فاش در عين شريعت
  • دل و جانش چو در يکي لقا يافت
    از آن اينجايگه عين بقايافت
  • دل و جانش چو در يکي قدم زد
    وراي چرخ اعظم او قدم زد
  • دل و جانش چو در يکي بيان کرد
    درون جان من شرح و بيان کرد
  • دل و جانش چو در حق گشت واصل
    همه مقصود ما را کرد حاصل
  • دل و جانم فداي خاک پايش
    که در جان و دلم زينجا صفايش
  • دلم جان گشت جان دل در لقايش
    چو ديدم ناگهي ديد بقايش
  • دلم جان گشت جان دل در بر او
    ايا سالک کنون ره بر سوي او
  • کسي بايد که در يکي نمودش
    ببيند مر ورا اينجا سجودش
  • مر او را داده بد يزدان بيچون
    در اول تاب آخر بي چه و چون
  • چو مکتوبات عين او را عيان شد
    در اينجا گاه او جان جهان شد