نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.
جوهر الذات عطار
يکي دان جملگي را و يک بين
همه
در
خويشتن تو مر يکي بين
در
اينجا راز گوي و باز جايت
شو و بين ابتدا و انتهايت
در
اينجا سيرزن اسرار خود تو
که راندستي قلم بر نيک و بد تو
در
اينجا سيرزن اسرار جمله
که تو داري توئي اسرار جمله
در
اينجا سير زن باشد نمودار
که آوردي تو از خودشان پديدار
در
اينجا سير زن احوال عالم
که پيدا گشته شد هم از تو آدم
در
اينجا سير زن ذات فعالت
ز ماضي دان تو مستقبل ز حالت
بگو اسرار خود چون گفته باشي
حقيقت
در
معني سفته باشي
بلا از خويش بين کاينجا لقايست
لقاي دوست
در
عين بلايست
بلا از خويش بين از ديد صورت
چنين افتاد
در
اول ضرورت
چنين خواهد بدن
در
آخر کار
که ويراني پذيرد نقش پرگار
چنين خواهد بدن
در
سر اول
که اين صورت شودآخر مبدل
دمادم
در
يکي ميگويمت من
دواي درد و دل ميجويمت من
شد ايشان را همي روشن حقيقت
که بسپردند کلي
در
شريعت
تو ترک جان کن و دلدار درياب
در
اينجاگه حقيقت يار درياب
تو نزديکي ولي از خويش دوري
حقيقت ظلمت و
در
عين نوري
ترا چندان
در
اين ره پيش بيني
نيامد تا نمود جان ببيني
ترا چندان
در
اينجا گفت و گويست
که دل گردان شده مانند گويست
ترا چندان
در
اينره باز ماندست
که جانت پر ز حرص و آز ماندست
ترا چندين
در
اينره کفر و دين است
کجا ديد ترا عين اليقين است
ترا چندين
در
اينره گفتم ايجان
که بيش از پيش مر خود را مرنجان
بناداني نديدي يار خود تو
فتادستي چنين
در
نيک و بد تو
در
اين ظلمت تو اي خضر حقيقي
که با الياس جانت هم رفيقي
چو هر دو
در
صفت دارند معني
نمود عالم عشقست تقوي
شما را هر دو ديدار است باقي
که
در
ظلمت شما را دوست ساقي
تو خوردي آب حيوان اندر اينجا
نميري تا ابد پنهان
در
اينجا
ز جسم عالمي بر آفرينش
تو داري
در
نهان عين اليقينش
ز علم اينجا زدي دم
در
يکي تو
خدا را يافتي خود بيشکي تو
در
اين دم عالم معني تو داري
حقيقت دنيا و عقبي تو داري
در
اين دم آندم اول ز جانت
دمادم روح مي آرد عيانت
در
ايندم ايندم عين اليقين است
که او بود ديدي آخر اين است
در
اين تن جوهري داري نگهدار
بر عاشق تو ميکن آن نگهدار
در
اين دم نيست کلي نفخه صور
که اينجا ميدهي نزديکي و دور
صفات نور دارد
در
نمودار
کسي بايد که يابد اين نمودار
غلامت شد
در
اينجا هر چه پيداست
ز تو آمد شد آخر نيز يکتا است
بتو
در
آخر و اول بديدن
همه از تو بذات تو رسيدن
مکن پنهان و را
در
آخر کار
که تا اينجا شوي کلي پديدار
تو پيدا کردي او را
در
بر خويش
توئي تحقيق او را رهبر خويش
تو ميداني اميد جان چه دارم
که آونگم کني
در
عين دارم
تو بردارم کني اينجا چو مشهور
تو گرداني مرا
در
جمله منصور
تو دارم
در
جهان و کس ندارم
که عمري سوي ديدت ميگذارم
يکي ديدم که بي همتائي اينجا
منزه
در
همه يکتائي اينجا
يکي ديدم که از تو گشت ظاهر
همه
در
تو تو اندر جمله قادر
يکي ديدم که بيچوني و بي چه
در
اينمعني چه داري جملگي چه
گمانم بد يقين شد آخر کار
چو
در
جانم شدي اينجا پديدار
گمانم رفت ديدم رويت ايجان
گذر کردم کنون
در
کويت ايجان
زهي حسن تو نور روي خورشيد
که
در
وي محو گشته سايه جاويد
زهي حسن تو داده ماه را نو
که
در
آفاق او ديديم مشهور
زهي نور تجلي
در
دل و جان
فکنده عاشقان بيجان بسا جان
که نورت روشنست و چشم تاريک
فتاده
در
برت چون موي باريک
صفحه قبل
1
...
2005
2006
2007
2008
2009
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن