167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • اگر خود را نترساني در اينراز
    ببيني ناگهان انجام و آغاز
  • اگر خود را نترساني در اين سر
    شود اسرار باطن جمله ظاهر
  • ز هست و نيست آگاه شو در اينراه
    اگر هستي از اين اسرار آگاه
  • دمادم با تو در گفت و شنيدست
    وليکن او بکلي ناپديدست
  • چنان خود گم بکردست او ز اعزاز
    که در يکي است کژ بيني مر او باز
  • از آن اينجا دو مي بيني که صورت
    ترا در پيش افتاده کدورت
  • ز مکر و فعل تلبيس آنگهي شاه
    نمايد روي در آيينه ناگاه
  • ترا چون بازگشتت سوي يارست
    چرا دلبستگي در کوي يار است
  • ترا اينجايگه ياراست حاصل
    کز او ناگه شوي در عشق واصل
  • درون را با برون کل آشنا نيست
    در اين ظلمت حقيقت روشنا نيست
  • تو هستي او و او در تو نمودار
    حجاب اکنون ز پيش خود تو بردار
  • يقين در نيستي او را نظر کن
    که جانست او و دل را تو خبر کن
  • حضورت آنگهي باشد چو عاقل
    که در اعيان نباشي هيچ غافل
  • شوي در يکي آري قدم تو
    يکي داني وجودت باعدم تو
  • در آخر واصل جانان شود او
    درون جملگي پنهان شود او
  • در آخر چون ببيند باشد او جان
    يقين جانان بود درياب اعيان
  • همه او هست اي بيچاره مانده
    چنين حيران و در نظاره مانده
  • درون کعبه جان آي و کن سير
    نظر کن کعبه را افتاده در دير
  • چو داري کعبه اسرار حاصل
    چرا در خود نگرداني تو واصل
  • چو جانم بي نشان بد در نشانم
    حقيقت فاش شد راز نهانم
  • يکي خواهم شد ماننده دوست
    که مغز بي نشاني بود در پوست
  • حقيقت راست گفت اينجاي منصور
    که اينجا مي دمم در جمله من صور
  • که همچون مصطفي در سر اسرار
    شود کلي ز خود او ناپديدار
  • رموز علم او بد در حقيقت
    دم اين دم او ز دست اندر حقيقت
  • بدو تادم زد و آندم يقين يافت
    خدا در خويشتن عين اليقين يافت
  • دم جمله نهان شد در دم او
    اگر دم جوئي اينجاگه دم او
  • چو غواصي روي در بحر احمد(ص)
    کني اينجاي محوت نيک و هر بد
  • تو همچون بي نمود او زني دم
    که او بد در حقيقت هر دو عالم
  • يکي گردد ترا ظاهر در آن ديد
    حقيقت اينست اينجا سر توحيد
  • خدا بين باش همچون ديد ايشان
    که بيني در عيان توحيد ايشان
  • برون آئي چو مغز از پوست اينجا
    نبيني در يقين خود دوست اينجا
  • برون آئي و در يکي زني دم
    درون خويش يابي هر دو عالم
  • خدا در بي نشاني باز بين باز
    که او دارد نهان عين اليقين باز
  • خدا را بين و از اشيا گذر کن
    ز ديد خويشتن در خود نظر کن
  • خورش شايد يقين و هر دو يک جا
    ولي در اصل و فرع آيد معما
  • نباشد دوغ، همچون روغن پاک
    چنين آمد نمود آب در خاک
  • بهر معني که انديشي در اينراز
    نخواهي يافت جز سررشته باز
  • نمود عالم اينجا پيش افتاد
    که صورت ديد و جان در پيش افتاد
  • نظر کن آفتاب و سايه بنگر
    که پنهان مي شود هر سايه در خور
  • چو برفست اين نمود اينجا که برخواست
    حقيقت برف در خورشيد پيداست
  • تو حل خواهي شدن در آب معني
    اگر هستي يقين درياب معني
  • قفس چون در گشايد بر اجل هان
    شوي اندر فضاي عشق پران
  • ترا چون آشيان ديدار يار است
    چرا مانده تنت در زير بار است
  • دريغا مانده اندر قفس تو
    در اينجا گه نداري هيچکس تو
  • نداري دانه اينجا گاه هم آب
    بماندستي حقيقت رفته در خواب
  • شوي آگه چو تو بيرون خرامي
    تو در آن ناتماميت تمامي
  • چو بيرون آمدي بي حيله از دام
    خوشي در مرغزار خلد بخرام
  • يکي بيني تو چون صورت نباشد
    در آن مسکن بجز نورت نباشد
  • حقيقت آن جهان نور است و راحت
    در اينجا درد و رنج و عين زحمت
  • نه زين زندان بلا مي بيني و رنج
    در آنجا باز بيني گوهر و گنج