نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
جوهر الذات عطار
گذر کن يکزمان زين نفس مدبر
سلامت نيست
در
اين نفس کافر
چرا
در
نفس خود خوار و اسيري
وگرنه برتر از بدر منيري
رها کن نفس تا سلطان شوي تو
وگرنه
در
صفت شيطان شوي تو
ترا تا نفس کافر
در
نهاد است
تصورهاي تو مانند باد است
از او ايمن مباش و باش حاضر
ميشه
در
خدا بگمار ناظر
از اين شيطان
در
اينجا گه بپرهيز
تو همچون اوليا از هيچ مستيز
وگر او قوت ابليس دارد
بسي
در
هر صفت تلبيس دارد
تو خود را باش آنگاهي خدا بين
وگرنه
در
بر شيطان بلا بين
ز شيطان بگذر و رحمان طلب کن
ز جانت
در
گذر جانان طلب کن
ز نفس خويشتن شود دور و شونور
که تا
در
نزد حق باشي تو مشهور
بلا از تست نفس خود زبوني
از آن کز خانه رفتي
در
بروني
چرا از نفس ميداري تو فرياد
مرا اين معني من ميدار
در
ياد
تو شيطان خودي و رهزن خود
فتادستي تو
در
فکر و فن خود
تو شيطان خودي و مي نداني
که بدها ميکني
در
دهر فاني
چرا چندين تو
در
بند خلايق
شدستي دور و ماندستي ز خالق
چو کرکس جملگي
در
بند مردار
شده اندر نهاد خود گرفتار
که ميگيرد کمال اينجا ز خورشيد
وي
در
عاقبت چون نيست جاويد
در
آخر چون کمال آيد پديدار
اگر مرد رهي ميباش هشيار
ببين
در
راه حق خود را زماني
که پر حسرت شدي اينجا جهاني
اگر چه راه پر کرده است اينجا
نظر کرده بدش
در
عين ماوا
که اينجا خانه رنج است و حسرت
بسي ديدي
در
اينجا گه تو محنت
چو داري خانه نامي
در
اينجا
چرا اينجا چنين ماندي تو تنها
تو با جان مرهمي کن تا شوي لا
رسي تو ناگهان
در
عين الا
مده بر باد خود را ياد ميدار
که ناگاهي شوي
در
نزد دلدار
رهت نزديک و تو دوري ز دلدار
کنون ايدل تو معذوري
در
اينکار
تو هم سرگشته دل هستي ايجان
در
اين حسرت بسي خود را مرنجان
چو
در
يکذات اينجا هم صفاتيد
وليکن اندر اينجا بي صفاتيد
يکي گرديد اندر عالم کل
که تا رسته شوي
در
عين اين ذل
يکي گرديد اندر جوهر ذات
که داريد اين زمان
در
عين آيات
يکي گرديد
در
ديد خدائي
که تا پيوسته گرديد از جدايي
يکي گرديد کز اصل خدائيد
که ايندم
در
عيان وصل خدائيد
بسي
در
دين و دنيا راز راندم
کنون چون پير گشتم باز ماندم
تنم بي قوتست و جان ضعيفست
وليکن
در
مکاني دل شريفست
در
آخر گشت اينجا گاه واصل
شدش مقصود اينجا گاه حاصل
در
آخر باز ديدش روي دلدار
که پرتونيست اندر کوي دلدار
بسي اندر چله سي پاره خواندم
کتب آخر
در
اين دريا فشاندم
بسي کردم طلب اسرار جانان
بهر نوعي
در
اين گفتار پنهان
حقيقت
در
فشاني کرده ام من
از آنجا گوي وحدت برده ام من
اگر
در
عالم پر نور افتي
وز اين دار فنا کل دور افتي
همه فضل تو
در
عين صفت بود
درونت پر ز درد و معرفت بود
ز درياي دلت
در
جوهر ذات
شود اينجاي همچون عين ذرات
وجود جان شد و جان گشت جانان
چو خورشيدي کنون
در
عشق تابان
دلا اکنون تو خورشيدي
در
اين تن
عجب گرداني از افلاک روشن
توئي نور و
در
اين ظلمت فتادي
وليکن عاقبت سر برگشادي
سلوک جمله اشياء کرده تو
چرا مانده کنون
در
پرده تو
منت ميدانم و تو نيز ميخوان
که دارم من
در
اينجا سر يکسان
يکي خواهي شد ايدل
در
بر من
سزد گر هم تو باشي غمخور من
دلا حق بين که حق خواهي شدن تو
در
آخر جزو و کل خواهي بدن تو
صفاتي اينزمان و راز ديده
نمود خود
در
اينجا باز ديده
چو ديدي باز مرانجام و آغاز
در
آنحضرت نخواهي رفت تو باز
صفحه قبل
1
...
2001
2002
2003
2004
2005
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن