167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • نظر کن تا ببيني زود رويش
    طلب کن در نهاد هاي و هويش
  • ترا او بنده و تو بنده او
    سرت در پيش او افکنده او
  • وجود خويشتن در نزد دلدار
    که کردم راز او اينجاي اظهار
  • نمي يابم در اينجا وصل اي دل
    که با او برگشايم راز مشکل
  • نمي بينم يکي صادق چگويم
    که ديري هست تا در جستجويم
  • چنين در غفلت اينجا گاه هستند
    که گويا نيستند و نيز هستند
  • در اين طوفان کجا گردند بيدار
    وزين مستي کجا گردند هشيار
  • در اين طوفان دل جمله خرابست
    گرفته پيش و پس گرداب آبست
  • چو با ديوار گوئي سر اسرار
    زبان خود در آن ساعت نگهدار
  • خبر داري که جانان در درونت
    گرفته هم درون و هم برونت
  • خبر داري خبر اي بيخبر هان
    که داري يار اينک در نظر هان
  • خبر داري که او دارد دل و تن
    نموده رخ در اين آئينه روشن
  • خبر داري که در گفتارت او بود
    يقين اسرار گفت و خويش بشنود
  • چنان عاشق شدست اينجا ترا يار
    که جز تو در نميگنجد ز اغيار
  • نموده ذات کل اندر صفاتت
    عيان کرده در اينجا بود ذات
  • تو هستي بيخبر در بي نشاني
    نمي يابي ورا اندر نهاني
  • ببين رخسار او اينجا چو خورشيد
    که داري در کنار خويش اميد
  • نظر کن آنچه پنهان بود از کل
    بفکنده بد ترا در رنج و هم ذل
  • تو در ديري و مر بت ميپرستي
    کنون اندر شراب شرکت مستي
  • دو عالم عاشق آسا صيد کردند
    زمين را با زمان در قيد کردند
  • بيکره باطن خود را چو ظاهر
    يکي کردند در تبلي السرائر
  • يکي گشتند از عين دو بيني
    برون رفتند در صاحب يقيني
  • تو همچون ذات ايشاني بمعني
    وي در باطن تو نيست تقوي
  • چرا در بند خود ماندي گرفتار
    دمادم ميکني بر خويش آزار
  • از اين گلشن نظر گاه دل تست
    ولي صورت در اينجا مشکل تست
  • بمعني صورت خود جان جان کن
    نهادت در همه اشيا نهان کن
  • درون پرده گلشن هست بسيار
    سر و پايش در اينجا ناپديدار
  • در اين گلشن که گلهايش ستارست
    چو بيکاران نصيب ما نظارست
  • نظاره بيش نبود هيچکس را
    جز اين سيرست در صورت تو بس را
  • چو تو اين سير اينجا مي نبيني
    کجا در اصل کل صاحب يقيني
  • تو موصوفي ولي نه آگهي تو
    که چون سالک فتاده در رهي تو
  • وليکن تا تو در عين نمائي
    کجا مرد وصولي و لقائي
  • نمود ذات و خاکت گو مگردان
    بماندي در جمال خويش حيران
  • تو حيراني وافتاده چنين خوار
    کجا راهي بري در عين اسرار
  • همه همچون تو در خورشيد اشيا
    ز پنهاني شده اينجاي پيدا
  • نظاره کن زبان در کش تو خاموش
    مشو چندين بهر چيزي بمخروش
  • طلب ميکن در اين زندان خداوند
    که بيرونت کند ناگه از اين بند
  • کواکب ديد جمله در شب افروز
    که شب از نور ايشان بود چون روز
  • که هان اي عاقلان هشيار باشيد
    در اين درگاه شب بيدار باشيد
  • دل درويش بيدل در نظاره
    ز چشمش درفشان شد بر ستاره
  • خوشم مي آيد اينجا ديدن تو
    شدم حيران در اين گرديدن تو
  • چنين گردان شده صوفي چرائي
    از ايراپاي تا سر در صفائي
  • در اين گردش که هستي شوق داري
    ز نور فيض و رحمت ذوق داري
  • در ايندم ينزل الله است تحيق
    مرا اينجا نصيبي بخش و توفيق
  • در ايندم ينز الله است گر اوست
    حقيقت مغز گردان مر مرا پوست
  • در ايندم ينزل الله است از ذات
    مرا کن زنده دل با جمله ذرات
  • در ايندم ينزل الله است يکتا
    مرا از نور خود گردان تو يکتا
  • در ايندم ينزل الله است حاصل
    مرا گردان ز ياد دوست واصل
  • تو آن نوري که در عين دخاني
    تمامت فيض و فضل جاوداني
  • تو جان بخشي و جانان ديده تو
    بسي در عشق او گرديده تو