167906 مورد در 0.20 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • نمي بيني تو مر خورشيد اينجا
    که چون عکس افکند در خانه تنها
  • همه ذرات را بين پاي کوبان
    شده در رفتن اينجا گاه تابان
  • همه در گردش اند سوي خورشيد
    که ميدارند مانند تو اميد
  • تمامت ره کنان در سوي دلدار
    شده کل پايکوبان سور دلدار
  • همه در راه و فارغ گشته از راه
    بر اميدي که آيد تا بر شاه
  • همه در راه تا دلدار يابند
    چو مرغان سوي خانه ميشتابند
  • همه در راه و فارغ از تن خويش
    همي بينند راه روشن خويش
  • همه در سوي آن حضرت شتابند
    که تا قرب آن حضرت بيابند
  • چوشان رقصي کنند اينجاي در خويش
    نمود جملگي بر خيزد از پيش
  • در آيد پر زنان اينجاي پرتاب
    زند خود را بر آن شمع جهانتاب
  • نماند بال و پر اينجا شود گم
    مثال قطره در عين قلزم
  • چو دريا شو که درياي صفاتي
    در اينجا گه عيان نور ذاتي
  • چو دريا شو که در بخشي و جوهر
    ز دريا گر تو غواصي بمگذر
  • چو دريا شو تو اندر شور و مستي
    که در داري و دريا مي پرستي
  • چو دريا باشي و در بخش اندر او تو
    بجز ديدار يار از آن مجو تو
  • يکي جوهر در اين بحر دل تست
    که برتر از دو عالم مشکل تست
  • دريغا عمر همچون باد بگذشت
    در اين دريا بيک ره جمله پيوست
  • ايا دل جوهر ذات و صفاتي
    در اينجاگه عجايب بي صفاتي
  • سوي دلدار نام تست دل هان
    ممان اينجايگه در آب و گل هان
  • سوي دلداري و جان در بر تست
    حقيقت يار اينجا رهبر تست
  • ترا دردي است آن در درد جانان
    که داري از همه ذرات پنهان
  • نهان خواهي شد اينجا گاه در جان
    شوي اينجا حقيقت جان جانان
  • نهان خواهي شدن ناگاه در خود
    که تا رسته شوي از نيک و ز بد
  • نهان خواهي شدن در جوهر دوست
    حقيقت مغز گشتت جملگي پوست
  • نهان خواهي شدن در بحر اعظم
    نماند اين دمت اينجا دمادم
  • رهت کردي و دروي چون رسيدي
    رخ جانان در اين منزل نديدي
  • در اين منزل يقين اندر يقين است
    کسي يابد که اينجا پيش بين است
  • ترا جاويد بايد شد در اين راه
    که تا گردي از اين منزل تو آگاه
  • از اين انديشه جز خون جگر نيست
    در اين دريا مرا راهي بدر نيست
  • در اين دريا شدند و غرقه آز
    که پيدا مي نشد مر تخته باز
  • در اين دريا شمار هيچکس نيست
    همه غرقند و کس فريادرس نيست
  • سليمان سخن در منطق الطير
    که آنکس بوسعيد است و ابوالخير
  • چو ديدم بحر جستم گم شدم من
    چو يکقطره که در قلزم شدم من
  • درون کل نظر کردم من از جان
    چو ديدم در حقيقت راز پنهان
  • يکي درياي بي پايان بدم من
    در آندريا عجب غرقه شدم من
  • عجائب حيرتم در دل فزون شد
    وليکن عشق با من رهنمون شد
  • دلا در بحر لا رفتم ابي خود
    نديدم هيچ آنجا نيک هم بد
  • نظر کردم همه يکسان نمودم
    که من خود در ميان واقف نبودم
  • همه از آب دريا گشته پيدا
    همه در آب حيرانند و شيدا
  • همه در آب بنگر رخ نموده
    ببسته بد گره خود بر گشوده
  • نمود شاه بد ني غير ديدم
    همه در آب دريا سير ديدم
  • همه در آب و فارغ گشته از آب
    فتاده جملگي اندر تب و تاب
  • همه گويا دل و خامش دهانان
    طلبکار آمده در نزد جانان
  • همه در آب هم او را طلبکار
    زهي قدرت زهي صنعت جهاندار
  • تو چون ايشان ميان آب غرقي
    ولي اينجايگه در ديد فرقي
  • تفاوت از سلوک و خلوت افتاد
    که جوهر در صدف سر داد بر باد
  • در ارچه اصل آبست هم بغايت
    بود از اين و آن فرقي تفاوت
  • در اين دريا توئي اينجا صدف وار
    دهان بر بسته و بنشسته ناچار
  • در اين بحر فنا بر بن نشسته
    دهان خويش از حسرت ببسته
  • اگر بي جوهر اينجا گه بماني
    چو ماهي در بن اين چه بماني