167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • چو تو در پرده خود گم شدي باز
    کجا بيني چو او انجام و آغاز
  • تو چون او کي شوي تا حق ببيني
    چو شيطاني که دائم در کميني
  • همي خود را بحق از خود فرو شوي
    فرو رو آنگهي در توي هر توي
  • ز دار لابه الا باز شو لا
    که تا گردي منزه در مبرا
  • فنا بگزين و بس عين بقا بين
    همه اشيا تو در عين فنا بين
  • نظر کن ابتدا و انتها ياب
    همه گمگشته در عين خدا ياب
  • نظر کن ذات را در خود عيان بين
    وجود خود کمال جاودان بين
  • چه ميگويم دمادم سر اسرار
    وي خوش خفته در خواب پندار
  • ترا بندار سرگردان چنين کرد
    که افتادي چنين در عين اين درد
  • تو پنداري که هستي در خوشي تو
    چه ميداني که عين آتشي تو
  • يکي باشد اگر خود حور باشد
    سراسر در بر تو نور باشد
  • خوشاآندم که در جنت خداوند
    گشاده باشد اندر ديده ها بند
  • تو خود مي بيني و دوري ز جنت
    ز قربت رفته در عين محنت
  • چو جنت در نماز اينجا نديدي
    دمي اينجا بحق مي نارسيدي
  • کجا يابي و کي داني تو اسرار
    که ايندم مانده در عين گفتار
  • رها کن جمله و در حق فنا شو
    دمادم سر رباني تو بشنو
  • که در بالاي هفت افلاک و انجم
    کني بود وجودت را يقين گم
  • چو غيري در نگنجد آنزمانت
    يکي بيني مکين و هم مکانت
  • بگو تا چند در ماتم دري تو
    سزد گر پرده از جم بردري تو
  • بگو تا چند باشي غمخور خويش
    نمي يابي در اينجا غمخور خويش
  • ز خود تا چند باشي در بلا زار
    اگر مردي وجود خويش بگذار
  • دمادم ميخوري مر زخم بر دل
    بماندي در نهاد راز مشکل
  • چو مرغي در قفس ماندي گرفتار
    تو مانده دور از اعيان دلدار
  • در اين زندان عجب ماندي چو دزدان
    بماندي زار و سرگردان و حيران
  • در اين زندان چرا خوار و حزيني
    مقام جاودان اينجا نبيني
  • کسي اينجا نشان دوست دارد
    که در زندان او طاعت گذارد
  • دلا طاعت گزين در آخر کار
    چو هستي اندر اين دنيا تو بيکار
  • ببين مانند ايشان چون نديدي
    ز جمله در نگر تا چون رسيدي
  • ز طاعت يافتم جنات اينجا
    شدم در ذات کل يکباره اينجا
  • ز طاعت يافتم رحمان مطلق
    در آخر گشت واصل از اناالحق
  • چنان شد ذات قدس نور بيچون
    که يک روزن بدش در پيش گردون
  • چنان بد عاشق طاعت در اول
    که جسمش کرد با جانان مبدل
  • چنان بد عاشق طاعت در اسرار
    که روز و شب بد اندر خدمت يار
  • رسيده سوي ذات و جان شده او
    چو جانان در همه پنهان شده او
  • چنان عاشق بد اينجا گاه در ذات
    که واصل گشت اندر عين ذرات
  • چنان واصل بد او در عين جانان
    که بد پيدا ز پيدائيش پنهان
  • کسي بايد که همچون او شود حق
    زند آنگاه در پاکي اناالحق
  • از اين آلودگي پاک و مبرا
    شو اينجا گه ز حق در خويش يکتا
  • سلوک خويش رااينجا در افکن
    گذر کن از نمود جان وز تن
  • چو پاک آئي در اينجا پاک رو باش
    مکن اسرار چون منصور تو فاش
  • شود لوح دل اينجا پاک و روشن
    مصفا کن در اينجا جان اباتن
  • و گرنه تن زن و خاموش ميباش
    چو ديگي دائما در جوش ميباش
  • اگر پخته شوي در جوهر دل
    گشاده گردد اينجا راز مشکل
  • بهمت اين تواني يافت اينجا
    که تا گردي در اينجا گاه يکتا
  • بهمت گر شوي يکتا در اينکار
    بهمت هم شوي تو تاج سردار
  • بهمت در يکي اينجا قدم زن
    وجود خويشتن را بر عدم زن
  • همه حق بيني اينجا در يقين باز
    يقين بين اولين و آخرين باز
  • در اين انديشه جان دادي و مردي
    تو چون مردان چنين گوئي نبردي
  • نداند اين بيان الا ز ديدار
    يقين صاحبدلي در سر اين کار
  • بکن نامي که جمله ننگ ماندي
    چرا در بانگ همچون چنگ ماندي