167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • درونش با برون در نور افتاد
    شد اندر ذات او منصور افتاد
  • بند منصور الا نفخه ذات
    اناالحق گوي کل در عين ذرات
  • نبد منصور حق کلي عيان بود
    اناالحق در همه کون و مکان بود
  • چنان ره برد او در عالم جان
    که پيدايي صورت کرد پنهان
  • چنان ره برد واصل شد پديدار
    که غيرش در نميگنجد خريدار
  • چنان ره برد او تا راه عيان يافت
    نمود ذات خود در کن فکان يافت
  • چنان ره برد اندر وصل عشاق
    که افکند دمدمه در کل آفاق
  • تنش جان گشت تا ديدار حق ديد
    درون کون بيرون در نگنجيد
  • دم او دمدمه در عالم انداخت
    ميان واصلان او سر برافراخت
  • ز ذات پاک همچون شد در اشيا
    عيان راز پنهان گشت و پيدا
  • ز ذات پاک بيچون او فنا شد
    در اينجا گه نهان عين بقا شد
  • يقين شد مر ورا آثار جمله
    که او بد در عيان اسرار جمله
  • يقين بگذاشت شک برداشت از پيش
    بجز جانان نيابي در يقين بيش
  • چو ذات خويش در خود او عيان ديد
    بيک ذره وي از اعيان نگرديد
  • فنا يکتا بد و اشيا ز اعداد
    نبد او را در اعيان هيچ بنياد
  • چنان ميخواست او تا جمله ذرات
    زنند اين دم چو او در نفخه ذات
  • همه ذرات را جانان نمايد
    نمود جمله از خود در ربايد
  • اگر چه بود او در اصل الله
    عيان ذات ديده اصل الله
  • چنان چون او نباشد ديگر اينجا
    که در ذرات آيد رهبر اينجا
  • نيامد هيچکس چون او دگر بار
    که بر گويد در اينجا سر اسرار
  • فداي يار شد در عين مقصود
    که او را بود کل ديدار معبود
  • فداي يار شد چون ديد او راست
    نهاد راستي در ذات او راست
  • ز ديد يار او در حق چنان حق
    يقين ميديد اندر راز مطلق
  • يقين ميديد حق را در دل و جان
    ز ديد حق نظر کن راز پنهان
  • سجود خويش کن در وصل دلدار
    که اين فرمود اندر اصل دلدار
  • سجود خويش کن وانگه فنا شو
    که در عين فناعين بقا شو
  • زماني غافل از سجده مشو هان
    که در سجده نمايد روي جانان
  • ز سجده گردي اينجا عين جانان
    وجود خويش کن در خويش پنهان
  • ز ديد دوست در يکي نهاني
    بيابد او نشان بي نشاني
  • نماز اينجا چو حيدر کرد بايد
    ولي در عشق مرد مرد بايد
  • نه دنيا و نه عقبي را بخاطر
    بدش جز دوست در اسرار ظاهر
  • درون خاطرش حق در نظر بود
    از آن حيدر ز صورت بيخبر بود
  • تو پنداري تو نزديکي، تو دوري
    که از نفس طبيعت در غروري
  • نه چندان سال طاعت کرد ابليس
    نمي گنجيد در وي مکر و تبلبيس
  • ولي او را ز خود بيني که بودش
    در آنساعت ز حق سودي نبودش
  • يقين بشناس و دائم در فنا باش
    چو تو گردي فنا عين بقا باش
  • ز طاعت يک نفس غافل مشو تو
    در اين دنيا چنين بيدل مشو تو
  • بديد او اوج رفعت همچو عشاق
    که آمد لعنتي در کل آفاق
  • چو او در دار دنيا عاقلي تو
    ز خود بيرون شده بس بيدلي تو
  • دمي طاعت بهست از هشت جنت
    که اعيانست در وي نور قربت
  • بود طاعت کم آزاري مردم
    چنين کن تا نگردي در بلا گم
  • نمي بيني که اينجا در سجودست
    هميشه عاشق آن بود بودست
  • بسر گردانست دائم در سجودش
    که بوئي برده است از بود بودش
  • مشو خود نيز چون شيطان مکار
    چو مردان باش در حق شوکم آزار
  • دمي با دوست در خلوت تو بنشين
    اگر تو مرد رازي جمله حق بين
  • گرفتن چون همه خود اوست کس نيست
    بجز او در درونت هيچ کس نيست
  • چگويم اين همه عين رموزات
    که تا ذرات گردد جمله در ذات
  • بکن ترک وجود خويش زنهار
    که در اين است بيشک جمله اسرار
  • اگر تو ترک خودگيري خدائي
    چرا چندين تو در عين بلائي
  • که چون منصور راحت در بلا ديد
    ز گفت خود يکي لحظه نگرديد