نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
جوهر الذات عطار
درونش با برون
در
نور افتاد
شد اندر ذات او منصور افتاد
بند منصور الا نفخه ذات
اناالحق گوي کل
در
عين ذرات
نبد منصور حق کلي عيان بود
اناالحق
در
همه کون و مکان بود
چنان ره برد او
در
عالم جان
که پيدايي صورت کرد پنهان
چنان ره برد واصل شد پديدار
که غيرش
در
نميگنجد خريدار
چنان ره برد او تا راه عيان يافت
نمود ذات خود
در
کن فکان يافت
چنان ره برد اندر وصل عشاق
که افکند دمدمه
در
کل آفاق
تنش جان گشت تا ديدار حق ديد
درون کون بيرون
در
نگنجيد
دم او دمدمه
در
عالم انداخت
ميان واصلان او سر برافراخت
ز ذات پاک همچون شد
در
اشيا
عيان راز پنهان گشت و پيدا
ز ذات پاک بيچون او فنا شد
در
اينجا گه نهان عين بقا شد
يقين شد مر ورا آثار جمله
که او بد
در
عيان اسرار جمله
يقين بگذاشت شک برداشت از پيش
بجز جانان نيابي
در
يقين بيش
چو ذات خويش
در
خود او عيان ديد
بيک ذره وي از اعيان نگرديد
فنا يکتا بد و اشيا ز اعداد
نبد او را
در
اعيان هيچ بنياد
چنان ميخواست او تا جمله ذرات
زنند اين دم چو او
در
نفخه ذات
همه ذرات را جانان نمايد
نمود جمله از خود
در
ربايد
اگر چه بود او
در
اصل الله
عيان ذات ديده اصل الله
چنان چون او نباشد ديگر اينجا
که
در
ذرات آيد رهبر اينجا
نيامد هيچکس چون او دگر بار
که بر گويد
در
اينجا سر اسرار
فداي يار شد
در
عين مقصود
که او را بود کل ديدار معبود
فداي يار شد چون ديد او راست
نهاد راستي
در
ذات او راست
ز ديد يار او
در
حق چنان حق
يقين ميديد اندر راز مطلق
يقين ميديد حق را
در
دل و جان
ز ديد حق نظر کن راز پنهان
سجود خويش کن
در
وصل دلدار
که اين فرمود اندر اصل دلدار
سجود خويش کن وانگه فنا شو
که
در
عين فناعين بقا شو
زماني غافل از سجده مشو هان
که
در
سجده نمايد روي جانان
ز سجده گردي اينجا عين جانان
وجود خويش کن
در
خويش پنهان
ز ديد دوست
در
يکي نهاني
بيابد او نشان بي نشاني
نماز اينجا چو حيدر کرد بايد
ولي
در
عشق مرد مرد بايد
نه دنيا و نه عقبي را بخاطر
بدش جز دوست
در
اسرار ظاهر
درون خاطرش حق
در
نظر بود
از آن حيدر ز صورت بيخبر بود
تو پنداري تو نزديکي، تو دوري
که از نفس طبيعت
در
غروري
نه چندان سال طاعت کرد ابليس
نمي گنجيد
در
وي مکر و تبلبيس
ولي او را ز خود بيني که بودش
در
آنساعت ز حق سودي نبودش
يقين بشناس و دائم
در
فنا باش
چو تو گردي فنا عين بقا باش
ز طاعت يک نفس غافل مشو تو
در
اين دنيا چنين بيدل مشو تو
بديد او اوج رفعت همچو عشاق
که آمد لعنتي
در
کل آفاق
چو او
در
دار دنيا عاقلي تو
ز خود بيرون شده بس بيدلي تو
دمي طاعت بهست از هشت جنت
که اعيانست
در
وي نور قربت
بود طاعت کم آزاري مردم
چنين کن تا نگردي
در
بلا گم
نمي بيني که اينجا
در
سجودست
هميشه عاشق آن بود بودست
بسر گردانست دائم
در
سجودش
که بوئي برده است از بود بودش
مشو خود نيز چون شيطان مکار
چو مردان باش
در
حق شوکم آزار
دمي با دوست
در
خلوت تو بنشين
اگر تو مرد رازي جمله حق بين
گرفتن چون همه خود اوست کس نيست
بجز او
در
درونت هيچ کس نيست
چگويم اين همه عين رموزات
که تا ذرات گردد جمله
در
ذات
بکن ترک وجود خويش زنهار
که
در
اين است بيشک جمله اسرار
اگر تو ترک خودگيري خدائي
چرا چندين تو
در
عين بلائي
که چون منصور راحت
در
بلا ديد
ز گفت خود يکي لحظه نگرديد
صفحه قبل
1
...
1994
1995
1996
1997
1998
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن