167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • بگورستان نگر در آخر کار
    که تو زو نيز خواهي شد گرفتار
  • بگورستان نگر ايشان همه خاک
    شده ذرات شان در عين افلاک
  • همه پاکان در آنجا گه مقيمند
    که پاکان نيز اندر خوف و بيمند
  • تو اي دل هم در ايندنيا چرائي
    بگو تا چند از ايندستان سرائي
  • زدي بسيار اينجا مهره در طاس
    چو مهره خرد گشتي اندر اين آس
  • در اينجا چه گدا چه مير باشد
    چو افتادي چه ات تدبير باشد
  • مرو بار دگر در خانه محبوس
    که ناگه زار ماني خوار و مدروس
  • چرا در بت پرستي همچو کفار
    دمادم ميشوي از جان گرفتار
  • بيک ره محو کند اندر فنا تو
    که داري در جهان جان بقا تو
  • که داري جوهر ذات هوالله
    زني دم دائما در صبغه الله
  • دم تو در جهان بس نادر افتاد
    که راز مشکل عشاق بگشاد
  • دمي داري که ديد انبيايست
    از آن پيوسته در عين بقايست
  • دمي داري عجائب در معاني
    که پيدا مي کند راز نهاني
  • دمي داري که ذات کل يقين است
    در ايندم اولين و آخرين است
  • در ايندم جمله مردان اله ست
    يقين داني که اين ديدار شاهست
  • در ايندم مر دمادم سر اسرار
    همي آيد ز يک معني پديدار
  • در ايندم هر چه بودست فاش گفتي
    عيان اين جوهر اسرار سفتي
  • در ايندم بحر معني مر تو ديدي
    چو مردان اندر او جوهر گزيدي
  • در ايندم دم زدي از جمله مردان
    ترا جاگه شدست اين چرخ گردان
  • در ايندم دم مزن جز از نمودش
    چو پيدا کردي اينجا بود بودش
  • در ايندم دم مزن جز از حقيقت
    نگه ميدار اسرار شريعت
  • در ايندم دم مزن جز ذات بيچون
    برافکن عرش و فرش هفت گردون
  • دم او زن که او بنمايدت راز
    همو بيني تو در انجام و آغاز
  • ترا بنمود از خود تا بداني
    زني دم تو از او در لامکاني
  • يکي شد جانت ايدل در بقايش
    فنا بنگر عيان ديد لقايش
  • چو ديدي ناپديداري کنون تو
    مشو اينجا دمادم در جنون تو
  • چو ديدي يار گمکرده در اينجا
    حقيقت بر گرفتي پرده زانجا
  • حقيقت يار بنمودست خود را
    يکي کرده در اينجا نيک و بد را
  • حقيقت جز يکي نبود نمودش
    يکي باشد در اينجا بود بودش
  • حقيقت يار ما در هرچه ديدم
    بجز او هيچ ديگر مي نديدم
  • حقيقت يار ما در جمله پنهانست
    نمود جملگي و جان جانانست
  • حقيقت يار ما گوياي خود شد
    در اينجا گاه او جوياي خود شد
  • حقيقت يار ما ديدار خويش است
    در اين اسرارها گفتار خويش است
  • بسي آوردم و بنموده ام شان
    ب آخر در فنا بنموده ام شان
  • منم پيدا و پنهان گشته در خود
    که بنمودم حقيقت نيک و هم بد
  • دو عالم ديده ام از خود هويدا
    ز خود گردم در اينجا گاه پيدا
  • ز خود مر خود نمودم آشکاره
    ز خود در خويشتن کردم نظاره
  • ز خود گويا شدم در هر زمانم
    من اندر هر زبان عين العيانم
  • جمال من درون جان ببيند
    همه با من ز من در من نشيند
  • جمال من عيان جمله آمد
    ولي در کل پنهان جمله آمد
  • جمال ماست در عرش آمده کل
    ز ديدارم ابر فرش آمده کل
  • جمال ماست در لوحي نمودار
    قلم از من نوشته سر اسرار
  • ز نور ماست دل روشن نموده
    در اعيان هفت گلشن را نموده
  • ندارم جز نمود خود يکي من
    که دايم در عيان کل بيشکي من
  • ز صنع خود ببودم آشکاره
    ز خود کردم يقين در خود نظاره
  • بديدم ديد خود را من ز اول
    در آخر ذات خود کردم مبدل
  • نمود خويش اندر جسم دو جهان
    ز پيدائي شدم در جمله پنهان
  • حقيقت يار خود بر گفت اسرار
    دمادم در يکي معني بتکرار
  • همي گويد که من عين وصالم
    درون جمله در ديد جلالم
  • جلال من نديد و هم فروماند
    اگر چه دائما در گفت و گو ماند