167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • بدي کردم در اينجا بد مگيرم
    ميان اين بلا تو دستگيرم
  • بدي کردم بنفس خود نهاني
    فتادم در بلا اکنون تو داني
  • بدي کردم بپوشان سرم اينجا
    که در درگاه تو هستيم رسوا
  • زرسوايي کنون طاقت ندارم
    که سر در حضرت جانان بر آرم
  • ز رسوايي مرا طاقت شده طاق
    که در درگاه تو ماندم چنين عاق
  • چنين مگذار آدم را دلش خون
    بمانده در بهشتت زار و محزون
  • دلم خون شد در اين رسوائي خود
    که ميدانم که بد کردم همين بد
  • چنين بازيچه دادم در بهشتم
    چو ياد تو من از خاطر بهشتم
  • چو شيطان بود اينجا همچو دشمن
    چنين کرد او در اينجايم ابامن
  • ز عجز خويشتن مسکين نمودي
    کنون اسرار ما را در فزدوي
  • ترا اين بس بود در هر دو عالم
    که اين خواري ترا باشد دمادم
  • ترا اين بس بود در عين خاري
    بلاي قرب ما پايداري
  • بلاي قرب ما مي کش در اينجا
    که خواهي بود زني بس تو به تنها
  • کنون خواهي بدن اندر بر تو
    تو باشي دائما در آذر تو
  • چو خوردي گندم او بد رهنمونت
    کنون خواهد بدن در بند خونت
  • کنون جبريل بيرون بر تو آدم
    که گستاخي ندارد او در ايندم
  • فتاده هر دو در اندوه نايافت
    بحالي جبرئيل اينجا و بشتافت
  • بهر کاري که آيد در بر تو
    بود الله بيشک رهبر تو
  • ندارد چاره جبريل اينجا
    که تا سازد ترا درمان در اينجا
  • ترا در سوي دنيا راه دادست
    بسي اندوه بهر تو نهادست
  • خيالي بود کاينجا مي نمودت
    گنه کردي وز خود در ربودت
  • خيالي بود همچون تير بگذشت
    ره خود ديد اندر کوه و در دشت
  • بدادي عمر خود بر باد ناگاه
    فتادي از سر ره در بن چاه
  • قضا بد از سر تو اينچنين راند
    دلت در حسرت جنت چنين ماند
  • بنه تن تا بمالد روزگارت
    که هم خواهد بدن در دهر کارت
  • برون شد آدم و حوا ابا او
    فتاده هر دو اندر گفت و در گو
  • بهر جائي که آدم ميشد از دور
    ز درد عشق بد در ظلمت و نور
  • جدا افتاده و مي نداني
    به هر زه مانده در دنياي فاني
  • در ايندنيا چه خواهي يافت آخر
    زماني باش اندر يافت آخر
  • تو جان ميداني آخر کز کجائي
    در اين دهر فنا کل از کجائي
  • تو ز آنجائي که جنت در بر آن
    کجا باشد حقيقت همسر آن
  • تو از آنجائي که جان جمله زاينجاست
    در آخر عين راز جمله آنجاست
  • تو از آنجائي که هيچي در نگنجد
    ملک آنجا بيک حبه نسنجد
  • تو ز آنجائي که آدم بودش آنجاست
    در آخر عين راز جمله زآنجاست
  • مقام جان در آنجا هست بيشک
    نمي گنجد دوئي آنجا بجز يک
  • يکي باشد در آنجا هر چه بيني
    اگر تو مرد راهي پيش بيني
  • جهان جاودان ذاتست تحقيق
    ولي هر کس در آنجا نيست توفيق
  • اگر از خود بميري در فنا تو
    بيابي بود بود ابتدا تو
  • رها کن جنت و در خاک و خون رو
    بکش دردي تو زين عالم برون رو
  • جدا خواهند شد در دهر فاني
    تو آنگه قدر اين دم بازداني
  • بدين کن پشت و رويت در حق آور
    بدنيا هر چه اندر اوست منکر
  • گرفتارت کند در عين زندان
    که سجن مومن است اينجاي ويران
  • تمامت انيا گشتند از او دور
    ز ظلمت آشنا گردند در نور
  • همه رنج و بلاي او کشيدند
    اگر در عاقبت دلدار ديدند
  • همه دنيا مثال گلخني است
    در اين گلخن دلت چون شاد بنشست
  • در اين گلخن که جاي آتش آمد
    به پيش انبياء بس ناخوش آمد
  • گذر کردند از او چون باد در دشت
    ترا هم عمر همچون باد بگذشت
  • دريغا در گذشتت عمر ناگاه
    بماندي خوار تو اندر سر راه
  • بگورستان نگر آخردمي تو
    چو مردان باش دائم در غمي تو
  • بگورستان نگر اي مرد غمناک
    ببين آن رويها بنهاده در خاک