167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • سرانجامت چنين افتاد داني
    که خواهي گشت در کشتن تو فاني
  • اناالحق را ز الحق در دو حرفست
    چنين معني بشرع اينجا شگرفست
  • همو گفتست در منصور اناالحق
    ترا گويد ابي سر کل اناالحق
  • همان کو گفت بر منصور بادار
    بگويد در نهاد تو بيکبار
  • همان کو گفت در منصور اناالحق
    همان گويد حقيقت ني اناالحق
  • همان کو گفت هم او باز گويد
    در اينجا گه همه کل راز گويد
  • همان کو گفت در يک ديده باشد
    کسي بايد که صاحب ديده باشد
  • اناالحق از نمود حق عيانست
    که اين در ذات او راز نهانست
  • نشان بي نشان گردد در اينراز
    که او بنمايد اينجا راز حق باز
  • طريقت بسپر و درياب الحق
    چو در کلي رسي حق گوي الحق
  • کساني کين طلب دارند اينجا
    نيايد راست آن در عين غوغا
  • کسي مردست همچون او عياني
    که گردد او نشان در بي نشاني
  • نشان ذات کلي بي نشاني است
    که عاشق در نهاد ذات فاني است
  • چو گردد بي نشان با بود باشد
    يقين در ديد حق معبود باشد
  • چو عيسي زنده مير اي زنده پاک
    که تا چون خر نماني در گو خاک
  • چو عيسي گر شوي در حق مجرد
    شوي فارغ تو از هر نيک و هر بد
  • چو عيسي گر شوي تو روح الله
    زني دم همچو او در قل هوالله
  • تو روح الله باشي همجو عيسي
    شوي مانند او در ذات يکتا
  • تو روح الله را اينجا نديدي
    چه گر عمري در اينعالم دويدي
  • طبيعت دور کن تا جان شوي تو
    حقيقت در صفت جانان شوي تو
  • چوعيسي صورت و جان را يکي کن
    چو روح الله در اعيان يکي کن
  • بلاکش همچو او گر پايداري
    که چون عيسي کنون در پاي دارد
  • بوداو را هميشه عاقبت خير
    اگر در کعبه باشد او اگر دير
  • بنزد جان جان هر دو يکي است
    بلا را خير در حق بيشکي است
  • نميدانست اينجا سر اينکار
    که چون شد در بر او ناپديدار
  • عجائب مانده بد حيران و غمخوار
    نظر ميکرد گندم در برابر
  • شده ابليس او را در رگ و پوست
    بدو ميگفت بين چون جمله از اوست
  • بخور گندم که اسراريست آدم
    که حق بنمايد از تو در بعالم
  • در آن اسرار چون حيران بماندند
    عجائب خوار و سرگردان بماندند
  • عجب در حال ايشان مانده بودند
    نه چون ابليس ايشان رانده بودند
  • چه چاره چون بشد از دست تدبير
    ببايد کرد در هر کار تاخير
  • نکردي پيش بيني دل در آن کار
    فروماندي تو اندر رنج و تيمار
  • نکردي پيش بيني جان بدادي
    بهر زه در بلاي دل فتادي
  • نکردي پيش بيني در بلا تو
    شدي مانند آدم مبتلا تو
  • نکردي پيش بيني اول کار
    که تا آخر شدي در غم گرفتار
  • نکردي پيش بيني از پس راز
    بماندي همچو مرغان در تک و تاز
  • نکردي پيش بيني در نظر تو
    از آن ماندي چنين زير و زبر تو
  • بدست خود زدي خود بر سر خود
    که خود بودي در اينجا رهبر خود
  • بدست خود تو گندم خورده خود
    در اينجا خويش رسوا کرده خود
  • تو رسواي جهاني در نظاره
    چو آدم مي نداري هيچ چاره
  • در اين دنياي غداري فتاده
    بدست خود تو سر بر باد داده
  • چو در دردي فتادي نيست درمان
    مدان اين درد خود ايدوست آسان
  • چو در دردي چنين تو مبتلائي
    چو آدم اينزمان عين بلائي
  • تن اندر حکم و جان اندر کف دست
    ستاده در بلاي نيستي هست
  • ز نا فرماني اکنون دور ماندي
    بماتم در ميان سور ماندي
  • تمام حوريان از بهرت آدم
    در اينجا خون دل افشان دم دم
  • ز قول او گنهکاري در ايندم
    ز من بشنو درست اکنون تو آدم
  • گنه کارم فتاده در چه و گل
    که از قولت نبودم آگه دل
  • مرا از ره ببرد و داوري ساخت
    چو مومم ناگاه در نار بگداخت
  • اگر چه من بدي کردم در آخر
    توئي داناتوئي اول تو آخر