167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • سرو پايت بيفکن تا که اين راز
    بداني در زمان انجام و آغاز
  • از آن جامي که مه خوردست در ره
    شود از تاب او مر جوهر مه
  • از آن جامي که در آب روانست
    از آن از عشق او از جان روانست
  • از آن جامي که در کهسار افتاد
    يکي قطره زهستي زار افتاد
  • مئي کان جان بخورده در معاني
    همي گويد همي راز نهاني
  • مئي کان سالکان اينجاي خوردند
    فتاده در ره و وز خود بمردند
  • ز زير عشق دايم در خروش است
    ز بحر لامکان اينجا بجوش است
  • ز زير عشق اين دستان که بنواخت
    سر عشاق در عالم برافراخت
  • ز زير عشق عشاق جهان او
    همه در رقص کردستش جهان او
  • شب و روزش نبد جز ناله و درد
    بمانده در ميان دهر او فرد
  • سماع درد و زير شوق جانش
    هميزد در درون جان نهانش
  • همه ذرات من در حق رسيدند
    نمودجان جان از حق بديدند
  • همه ذرات من اندر فنا اند
    بکلي در عيان عين بقا اند
  • همه ذرات من در شوق جانند
    کنون افتاده اندر ذوق جانند
  • همه ذرات من در اولين باز
    بديده جمله را از آخرين باز
  • مرا چون وقت کشتن در رسيدست
    که چشم جانم اينجاحق بديد است
  • مرا چون محو شد درديدن دوست
    يقينم شد که در گفتار کل اوست
  • دل و جان رفت و او مي بينم و بس
    بجز او نيست در عالم مراکس
  • دل وجان رفت جانانست تحقيق
    مرا در داده اينجا گاه توفيق
  • دل و جان رفت وحق اسرار گفتست
    خود او در وصال او بسفتست
  • نمود جمله عشاق من از جان
    که در من کرده است او راز پنهان
  • نمود جمله عشاقم من از دل
    که بگشودم در اين جا راز مشکل
  • نمود جمله عشاقم در آفاق
    که از من شور خواهند کرد عشاق
  • نمود جمله عشاقم که در کل
    کشيدستم چو آدم من بسي ذل
  • نمود جمله عشاقم چو آدم
    که دارم جنت جانان در ايندم
  • دم من دمدمه در عالم انداخت
    وجود عاشقان چون شمع بگداخت
  • دم من ذات دارد در صفاتست
    يقين داند که او کلي زذاتست
  • دم من ميزند اينجا اناالحق
    نظر هم بين تو در تقواي مطلق
  • دم من هو زند يا هو نديده
    نمود لابکل در هو بديده
  • دم من هو زند کو ديد هو است
    ز عين ذات در الله هو است
  • دم من هو زند جز هو نديدست
    که اينجا گه زلا در هو رسيدست
  • دم من هو زند در عشق جانان
    نمود صورت اينجا کرده پنهان
  • منم واصل که کل ديدار ديدم
    در اينجا من عيان يار ديدم
  • من وياريم و کل پيوسته با هم
    دل و جانست و جان و دل در ايندم
  • بهشت روي جانان در رخ ماست
    که او اسرار گفت و پاسخ ماست
  • در اين دنيا مرا شادي از آنست
    که مارا سر معني جان جانست
  • در اين دنيا بسي زيندم زنندش
    ولي مانند احمد کي بدندش
  • در اين دنيا جز او ديگر نباشد
    چو او پيغامبر و رهبر نباشد
  • درون جان عطارست تحقيق
    که او دارد در اينجا راز توفيق
  • سر وجانم فداي روي او باد
    هميشه روي من در سوي او باد
  • چو صيت اوست در عالم گرفته
    نمود ذات او همدم گرفته
  • محيط مرکز جانهاست احمد
    که او را در دو عالم بد مويد
  • در آخر کرد اينجا واصلم اوست
    همه مقصود کلي حاصلم اوست
  • عيان بنمود ما را در حقيقت
    چو حق بسپردمش راه شريعت
  • از او واصل شو و زوگوي اسرار
    در او شو ناگهي تو ناپديدار
  • خدا ومصطفا در جان نهانند
    مرا اين جايگه شرح و بيانند
  • يکي اندر حقيقت بين تو دلدار
    که ميگويد دمادم در سخن يار
  • منم در جان و پنهان بود بودم
    همه معبود بودم تا که بودم
  • تو اينجا گه در آخر راز ديدي
    نمود يار خود را باز ديدي
  • نمود يار داري در فنا باز
    ترا مکشوف شد انجام و آغاز