نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
جوهر الذات عطار
چو ني باش و حقيقت
در
فشان تو
بگو با جملگي راز نهان تو
چو ني باش و درون جان همي نال
که بگشايد
در
او جان تو في الحال
چو ني
در
سر خود مي نال و مي سوز
که ناگاهي ترا اينجا يکي روز
چو من نه زخم دارم
در
حقيقت
گذشتستم ز نه پرده حقيقت
ده و دو پرده اينجا مينوازم
دل عشاق
در
پرده نوازم
ده و دو پرده دارم
در
درون من
شدم عشاق کل را هنمون من
ده و دو پرده
در
يک پرده دارم
از آن من پرده ها گم کرده دارم
چو اندر پرده سازم پرده سازي
نمايم
در
درون پرده رازي
چو آيم
در
خروش اينجانهاني
کنم من پرده ها پاره عياني
ز درد من خبر داري
در
اينجا
که از بهر چه دارم شور و غوغا
در
آندم آدم آمد قصه او
که آمد اندر اينجا غصه او
نفس با من همي گويد همي باز
که چون بد
در
عيان انجام و آغاز
نفس با من همي گويد يقين دوست
که ايندم
در
دم من از دم اوست
در
آندم ک آمدم ازچاه بر جاه
نمودم سر خود با حيدر آنگاه
در
اينجا آمدي بيرون ز ساعت
سعادت داري اينجا يا شقاوت
چه داري آنچه داري راست برگو
ز من اين سر دل
در
خواست برگو
ز سر تو شدم پيدا
در
ايندم
ز تو گويم حقيقت راز آن دم
که باشم من نيم خود نيستم من
در
اين دنياي دون خود کيستم من
چو پايم
در
درون چاه ماندست
منم حيران بديد شاه ماندست
جگر پر خون و دل پر درد دارم
در
اين چه مانده سرگردان و خوارم
کمر
در
خدمت تو بسته ام من
که با رازت کنون پيوسته ام من
کمر بستم بنزدت تا قيامت
کشم
در
راه تو بيشک ملامت
کمر بستم که جاني
در
تن و دل
کني اسرار اينجا روشن دل
ز سر تا پاي او پيوسته
در
هم
چو محکومان کمر بربسته محکم
در
او اسرار جانان يافت اينجا
حقيقت راز پنهان يافت اينجا
سر و پايت بيفکن همچو عشاق
که بيسر سرها گوئي
در
آفاق
که چون تو اندر آئي
در
سخن تو
بگوئي جملگي راز کهن تو
در
آندم گر سماع بي سماعش
برآيد جان کني اينجا وداعش
در
آندم رحم کن گر مرد راهي
بگويد بي عيان سر الهي
در
آندم جهد کن تا راز اول
بيابي چون کني جسمت مبدل
در
آندم جهد کن کز جان برآئي
که چون بيجان شوي عين بقائي
در
آندم جهد کن تا راز گوئي
نباشي تو ابا حق باز گوئي
در
آندم جهد کن تا دل نباشد
حجاب نقش آب وگل نباشد
در
آندم جهد کن تا باز داني
ابي خود جمله اسرار معاني
در
آندم جهد کن بي خويشتن تو
که پي بردي نمودجان و تن تو
عيان بيني درون خود بقايش
در
آندم باز جو کل لقايش
فنا شو اندرآندم
در
فنا تو
که تا يابي همه عين لقا تو
فنا شو
در
خدا تو از دم ني
تو همچون او بخور يکدم از آن مي
از آندم مست شو
در
حالت جان
که تا بيني رخ معشوق اعيان
از آن مي مست شو
در
بيخودي تو
که بيرون آئي از نيک و بدي تو
از آن مي مست شو مانند گوئي
بزن
در
عشق اينجاهاي و هوئي
از آن مي مست شو جانان نظر کن
تمامت ذره ها
در
خود خبر کن
از آن مي مست شو مانند منصور
چو ني
در
دم بگوش جان خود صور
از آن مي مست شو تو جان جاني
چرا
در
خويشتن اکنون نهاني
يکي باشد سماع عشق
در
جان
که بنمايد حقيقت روي جانان
چوني باش اي نديده جوهر راز
دم خود کرده
در
اسرار کل باز
همه زان تو و تو
در
سماعي
بکرده جان و جسمت را وداعي
همه مردان ره حق باز ديدند
سماع دوست
در
جان باز ديدند
دم رحمان تو داري و مشو دور
دمادم ميدمد
در
جان تو صور
چو حق
در
جاه دنيا راز برگفت
يقين هم جاه دنيا راز بشنفت
صفحه قبل
1
...
1988
1989
1990
1991
1992
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن