167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • به معني ذات شو در سينه خويش
    از اين معناي روحاني بينديش
  • که حق در سينه دل بازيابي
    ازاين معني نظر دل بازيابي
  • خدا در بود جان داري بينديش
    حجاب آخر دمي بردار از پيش
  • دلت آئينه است و جمله در وي
    نمودارست اين آئينه را هي
  • تو صافي باش همچون آينه هان
    در آئينه ببين هر آئينه جان
  • تو صافي باش تا در بند دردي
    خوري اينجا از آن بوئي نبردي
  • تو صافي باش همچون صورت خاک
    که بنمايد در اينجا صورت پاک
  • تو صافي باش بر مانند ذرات
    ز فيض وصل اعيان باش در ذات
  • چو آدم باش صافي در نهادت
    که از صاففي بود اينجا گشادت
  • تو اندر منزلي فارغ نشسته
    در از گيتي بروي خلق بسته
  • در آخر اول خود بازديدي
    نظر بگشادي و کل راز ديدي
  • در آخر بيگمان گشتي بيکبار
    گرفته جان و دل جانان بيکبار
  • زهي معني که اينجا گه تو داري
    در اين عالم دل آگه تو داري
  • سرت خواهد بريد وهم تو داني
    که اکنون پيش بيني در معاني
  • مر اين اسرار افتد در کف او
    که او باشد ابا خلق اينت نيکو
  • ببين از پيش و دل با خويش ميدار
    نمود خويش را در پيش ميدار
  • دي فارغ شو از اسرار گفتن
    ترا يکدم در اينجا مي نخفتن
  • شب و روزت ببايد گفت اينجا
    در اسرار بايد سفت اينجا
  • يکي خواهي شدن با جمله اشيا
    از اين پس چون شوي در جمله يکتا
  • ز دنيا هيچ شادي مي نديدي
    در اينصورت تو آزادي نديدي
  • زماني خودشناس و در مکان باش
    بهمت برتر از کون و مکان باش
  • خوشا آن صبح ک آدم کرد پيدا
    زذات خود در اين دنيا هويدا
  • خوشا آن صبح کاندر جان جان تو
    شوي در ذات يک کلي نهان تو
  • در آندم دم نباشد جمله دم دان
    وجود جمله اشيا را عدم دان
  • در آندم دم نماند نيز آدم
    يکي بيني همه سر دمادم
  • در آندم دمدمه کلي تو باشي
    بوقتي کاندر اين صورت نباشي
  • در آندم هر دو عالم هيچ بيني
    نه نقش صورت پر پيچ بيني
  • در آندم چو نظر داري وجودت
    نباشد مر يکي بين بود بودت
  • همه حکم تو باشد بيخود آنجا
    يکي باشد نمود ذات در لا
  • نگنجد آنزمان موئي در افلاک
    يکي باشد نمود ذات با خاک
  • ز عقل سفل اگر يابي نمودار
    در اينجا فاش گردد جمله اسرار
  • ز عقل سفل ديدن باشد اي جان
    وليکن در نگنجد جان جانان
  • ز عقل سفل بيني کل احوال
    وليکن در نگنجد عقل عقال
  • محمد عقل کل دان و دگر هيچ
    در اين اسرار نيست ايدوست مر هيچ
  • خدا بنمود او در من ر آني
    بجمله واصلان راز معاني
  • چو حق در جمله اشيا رخ نمودست
    نمود ذات او گفت و شنودست
  • همه محوست در حق گر بداند
    و گر بيند دلش حيران بماند
  • قضا در آخرش خوار و زبون کرد
    ز جناتش بخواري او برون کرد
  • قضا ابليس را در جنت انداخت
    و را مانند موم از نار بگداخت
  • بيان او در اينجا گه شود راست
    زمن بشنو که اين معني بود راست
  • چنان بد قصه اول که ديدي
    در آن اسرار کز اول شنيدي
  • چنانم ذوق معني دورم انداخت
    که کلم در ميان نورم انداخت
  • کنون با قصه آدم شوم باز
    در ايندم مربدان همدم شوم باز
  • عزازيل است دائم در حسد او
    احد طغرا زده اندر حد او
  • عزازيل است تن را در گرفته
    ره ناپاکي اندر بر گرفته
  • حسد دارد بسي در جان و دل او
    از آن گشته است اينجا گه خجل او
  • حسد هرگز مبر بر هيچ دنيا
    وگرنه در بلا ماني بعقبي
  • حسد گر بر نهادت رخ نمايد
    نمود عقل و دينت در ربايد
  • حسد دور افکند از جوهر پاک
    حسد گرداندت در جهل ناپاک
  • حسد بر دست شيطان بر ملايک
    از آن در راه حق افتاد هالک