نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
جوهر الذات عطار
دمي
در
خلوت معني درآمد
غم و اندوه او جمله سرآمد
يکي ميديد و مست جاودان شد
در
اينجا بي زمين و بي زمان شد
زمين و بي زمان شد
در
يکي گم
که از دم بود اندر عين قلزم
تو ذاتي
در
صفات اينجاي موجود
بتو پيدا شده ديدار معبود
ندانستي تو خود را من چگويم
که
در
مان ترا اينجا بجويم
ندانستي تو خود را تا ببيني
که
در
راز نهان عين اليقيني
بتو پيداست هم
در
تو نهانست
که ذات تو همه ديد جهان است
تو خود بنمودي و غوغافکندي
همه
در
عين اين سودا فکندي
تو خود بنمودي و خود
در
ربودي
تو بودي آدم اينجا بود بودي
تو خود ديدي جمال خويش از خود
نهادي
در
شريعت نيک با بد
تو اصل کلي و اينجا فتادي
ز چار ارکان و پنح حس
در
نهادي
ز اصل کل تو داري
در
صفاتت
ز فعل اينجا نمودي کائناتت
نداني قدر خود اي جز و کل تو
بصورت
در
نمودي رنج و ذل تو
تو داري جمله تو
در
خود بماندي
ز عين معرفت چيزي نخواندي
ز علم کل کنون بوئي نبردي
تو
در
ميدان خود گوئي نبردي
بزن گوئي که شاهي
در
حقيقت
گذر کن تا زميدان حقيقت
بزن گوئي که داري هر دو عالم
در
اين ميدان جنت همچو آدم
بزن گوئي
در
اين ميدان معني
بکن بر رخش دل جولان معني
بزن گوئي و چون گوئي
در
اين خاک
بشو غلطان تو خوش بر روي افلاک
بزن گوئي تو
در
ميدان وحدت
گذر کن از نمود عين کثرت
بزن گوئي که اکنون کامراني
در
اين ميدان سزد گر کامراني
چو گوي چرخ گردان تو باشد
در
اين ميدان ببين گردان تو باشد
زهي معني که هر دم رخ نمايد
در
اين ميدان عجب گوئي بيايد
خراباتي شو و تو آدمي باش
در
آن عين خرابي شاه ميباش
خراباتي شو و دلدار خود بين
مشو نزديک هم
در
عشق خود بين
چو آن مي درکشي
در
لاشوي تو
نمود عشق الا الله شوي تو
که باشد
در
حقيقت هم بر شاه
ز سر شاه مر او باشد آگاه
در
اين ميدان نيارد برد کس گوي
اگر داري عيان الله بس گوي
ببردي گوي اينجا تا بداني
نظر کردي
در
اين گوي معاني
چو گوئي شو
در
اين ره همچو مردان
که خدمتکار تست اين گوي گردان
در
اين ميدان چو گوئي مي نبردي
کجا صافي خوري مانند دردي
خراباتي شو اين جام کن نوش
اگر مردي
در
اينجا باش خاموش
در
آن مي وصل اينجا باز ديدند
ز بود او بکام دل رسيدند
در
آن مي راز بيند همچو مردان
حقيقت نزد اولاشي شود جان
در
آن مي جان کجا گنجد زماني
که آندم نيست اينجا کل مکاني
در
آن مي هستي جاويد باشد
ترا از ذره خورشيد باشد
در
آن مي جمله مردان فاش گشتند
ز نقش اندر جهان نقاش گشتند
در
آن مي واصلي شان منکشف شد
نمود اول آخر متصف شد
در
آن مي شان حقيقت گشت واصل
شدند اندر خرابي جمله حاصل
در
آن مي شان عيان عشق بايار
حجاب از پيششان برخواست يکبار
در
آن مي شان تمامت گشت روشن
رها کردند آنگه عين گلخن
در
آن مي شان فنا آمد پديدار
نگه کردند و ديدند جمله عطار
در
آن مي گر نبودي هستي من
کجا پيدا شدي اين هستي من
در
آن مي يافتم هستي دو جهان
زجامي يافتم مستي جانان
بدو پيدا شدم
در
جوهر راز
حجاب هفت پرده کرده ام باز
بدو پيدا شدم بنمود باقي
مرا
در
جام کل او بود ساقي
مرا بين
در
دل و جان تا تواني
منت دادم همه سر معاني
منت دادم چنين تشريف
در
پوش
زماني هم مشو ز اينجاي خاموش
سراسر هرچه بيني ما همي بين
بجز من هيچ
در
ديدار مگزين
کلاه عشق داديمت چو بر سر
که
در
پيشت نهم آفاق يکسر
صفحه قبل
1
...
1980
1981
1982
1983
1984
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن