نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.
جوهر الذات عطار
تو پنهان باش اينجا
در
نظاره
که بيني جان جانت آشکاره
تو پنهان باش با حق بيشکي تو
نمايد بود بودت
در
يکي تو
چو آدم هست
در
دم دم فنايست
فنا بنگر که آن ديد بقايست
حجاب صورتش پيوسته
در
دل
بمانده پاي شوقش اندر اين گل
سوي جنت شد آنجا گاه نادان
در
اينجا بد جمال جان جانان
چو آدم
در
سوي جنت رسيدش
نمود عين جنت باز ديدش
نميديد آن جمال بي نشاني
که صورت داشت اول
در
معاني
بديده بد بهشت و جمله افلاک
وليکن داشت ترکيب او
در
اين خاک
چو طفلي گر ببيند بوستاني
در
آنجا گه بود خوش دلستاني
چو آدم يافت خود را
در
بهشت او
نمود خويش از خاطر بهشت او
چنان مستغرق سر ازل بود
که بودش
در
نمود آن بدل بود
ز جنت هر که ميگويد نشاني
در
اين معني بيايد کارداني
در
اين معني کسان بسيار گويند
همه از جنت و ديدار گويند
بهشت نقد داري
در
جهنم
خوشي خوش ميروي از جان و دمادم
سجود آدم اينجا
در
يقين کن
تو سر اولين و آخرين کن
بهر شرحي که ميگويم کلام است
ترا بيني
در
اين معني تمامست
چرا
در
راه جان بي ننگ و نامي
توئي پخته مکن اينجاي خامي
چو آدم
در
بهشت جان نظر کرد
نمود خويشتن زير و زبر کرد
نميگنجيد او
در
عين جنات
طلب مي کرد اينجا ديدن ذات
نموداولش
در
ديده مانده
که گر دستي بده بر گل فشانده
کدورت رفته بود و عين ارواح
ورا رخ باز بنموده
در
اشباح
چنان آدم ز ذاتش بي نشان بود
که کلي
در
بهشت جاودان بود
خوشاآندم که آدم يافت اينجا
ز ديد ديد شه
در
خويش يکتا
خوشا آندم که فاني گردد آفاق
بهشت يار باشد
در
جهان طاق
يکي باشد حجاب تن نماند
در
آن ديدار ما و من نماند
عيان بيني جمال يار و جنت
چو آدم اوفتي
در
عين قربت
چو خود را مي نبيني کيستي تو
در
اين معني بگو تا چيستي تو
چو جانان
در
درون داري بخلوت
چرا يکدم نيابي عين قربت
چو جانان
در
درون داري نديدي
اگر چه سر اسرارم شنيدي
تو جانان شو که جانان مر ترايست
در
اين ديدار تو اينجا به پيوست
ترا جانان نموده رخ
در
اينجا
نمي بيني درونت عين يکتا
همه
در
تو نموده رخ بيکبار
تو هستي نقطه ديدار جبار
چو آدم باش
در
عين لقا تو
درون جنتي بنگر بقا تو
چو آدم باش بگشا
در
بهشتش
که او خاک تنت اينجا سرشتش
مبين خود تا بماني
در
عيان نور
بتو پيدا شود نور علي نور
مبين خود تا شوي واصل
در
آيات
يکي گردي عيان تو جوهر ذات
که آدم جوهر ذاتست بيشک
نمود تو ز خود
در
عين يک يک
تمامت آدمند و
در
بهشتند
ولي حق را ز ديد خود بهشتند
چو حق را مي نداني خود که باشي
سزد گر
در
جهان هرگز نباشي
نمود اولش
در
ديده مانده
اگرچه دست بد بر گل فشانده
چو آدم يافت خود را باز
در
بر
درون جان بديد او يار و رهبر
شد او واصل که حاصل ديد دلدار
در
اين معني زماني هوش و دل دار
عيان واصلان زين منکشف بين
نمود عشق
در
خود متصف بين
چنانش مست کرد اندر تجلي
که
در
خود ديد آدم سر اولي
خدا بشناخت آدم
در
درون او
اگر چه سير مي کرد از برون او
برون بگذاشت و سر اندرون ديد
چو حق
در
اندرون او رهنمون ديد
ز شوقش
در
همه جنت نگنجيد
جهان پيشش بيک حبه نسنجيد
يکي بد اولش
در
آخر کار
بگرد خويش گردان ديد پرگار
چو آدم
در
عيان اسرار کل يافت
خدا را هم درون و هم برون يافت
تمامت انبيا
در
خويشتن يافت
نمود اوليا هم تن به تن يافت
صفحه قبل
1
...
1979
1980
1981
1982
1983
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن