نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان عطار
گر به دستاني به دست آرد فريدت
در
فشاند
در
سخن همچون زبانت
هم چرخ خرقه پوشي
در
خانقاه عشقت
هم جبرئيل مرغي
در
دام دل ربايت
در
قدح ريز آب خضر از جام جم
باز نتوان گشت ازين
در
بي فتوح
سر به ره
در
نهاد سيل اجل
شورشي سخت
در
حصار افتاد
هر که
در
گلستان دنيا خفت
پاي او
در
دهان مار افتاد
هر که يک دم شمرد
در
شادي
در
غم و رنج بي شمار افتاد
جان
در
غم عشق تو ميان بست
دل
در
غمت از ميان جان داد
خرقه آتش زد و
در
حلقه دين بر سر جمع
خرقه سوخته
در
حلقه زنار نهاد
هرچه دارم
در
ميان خواهم نهاد
بي خبر سر
در
جهان خواهم نهاد
آب حيوان چون به تاريکي
در
است
جام جم
در
جنب جان خواهم نهاد
نه
در
کفر مي آيد و نه
در
ايمان
که اقرار و انکار مي برنتابد
وگر
در
جويم از درياي وصلش
به دريا
در
نگونسارم فرستد
چون ساکنان گلشن
در
پايت اوفتادند
عطار سر نهاده
در
گلخني چه سنجد
جانا حديث حسنت
در
داستان نگنجد
رمزي ز راز عشقت
در
صد زبان نگنجد
جولانگه جلالت
در
کوي دل نباشد
جلوه گه جمالت
در
چشم و جان نگنجد
سوداي زلف و خالت
در
هر خيال نايد
انديشه وصالت جز
در
گمان نگنجد
در
دل چو عشقت آمد سوداي جان نماند
در
جان چو مهرت افتد عشق روان نگنجد
آهي که عاشقانت از حلق جان برآرند
هم
در
زمان نيايد هم
در
مکان نگنجد
آنجا که عاشقانت يک دم حضور يابند
دل
در
حساب نايد جان
در
ميان نگنجد
اسرار تو
در
زبان نمي گنجد
واوصاف تو
در
بيان نمي گنجد
رفتم ز جهان برون
در
اندوهت
کاندوه تو
در
جهان نمي گنجد
عطار چو
در
يقين خود گم شد
در
پيشگه عيان نمي گنجد
دل بود بسي
در
انتظار تو
در
هر پيچي هزار مي پيچد
در
ره عشق تو دل عطار
آتشي سخت
در
جگر دارد
در
غم عشق تو جان خواهيم داد
سر
در
آن از خاک بر خواهيم کرد
روي
در
زير زلف پنهان کرد
تا
در
اسلام کافرستان کرد
خط مشکينت جوشي
در
دل انداخت
لب شيرينت جوشي
در
من آورد
فلک را عشق تو
در
گردش انداخت
جهان را شوق تو
در
شيون آورد
از بس که حلقه بيني
در
زلف مشکبارش
صد دست بايد آنجا تا
در
شمار گيرد
دلم با او چو دستي
در
کمر کرد
کمربند فلک را دست
در
زد
آسوده بدم نشسته
در
کنجي
کامد غم عشق و حلقه بر
در
زد
دل به سوداي تو جان
در
بازد
جان براي تو جهان
در
بازد
هر که
در
کوي تو آيد به قمار
دل برافشاند و جان
در
بازد
چون دوستي آن بت
در
سينه فرود آيد
دل دشمن جان گردد جان
در
خطر اندازد
جان
در
مقام عشق به جانان نمي رسد
دل
در
بلاي درد به درمان نمي رسد
پير
در
معراج خود چون جان بداد
در
حقيقت محرم اسرار شد
بنمود نخست پرده زلف
در
پرده نشست و پرده
در
شد
ميکده فقر يافت خرقه دعوي بسوخت
در
ره ايمان به کفر
در
دو جهان فاش شد
رو که
در
مملکت عشق سليماني تو
ديو نفست اگر از وسوسه
در
فرمان شد
در
عشق زنده بايد کز مرده هيچ نايد
عاشق نمرد هرگز کو زنده
در
کفن شد
در
ميان بيخودان مست دردي نوش کرد
در
زبان زاهدان بي خبر افسانه شد
هر زمانم عشق ماهي
در
کشاکش مي کشد
آتش سوداي او جانم
در
آتش مي کشد
هر زمان عشق تو
در
کارم کشد
وز
در
مسجد به خمارم کشد
چون مرا
در
بند بيند از خودي
در
ميان بند زنارم کشد
رهي است آيينه وارآن کس که
در
رفت
هم او
در
ديده خود روشن آمد
چندان که برگشادم بر دل
در
معاني
عطار را از آن
در
جز دردسر نيامد
چه تابي بود
در
زلف چو شستش
که آن صد بار
در
جانم نيامد
آنها که پاي
در
ره تقوي نهاده اند
گام نخست بر
در
دنيا نهاده اند
در
علفزاري چه خواهي کرد تو
چون تو را
در
قيد سلطان بسته اند
عقل
در
عشق تو سرگردان بماند
چشم جان
در
روي تو حيران بماند
صفحه قبل
1
...
196
197
198
199
200
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن