نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
جوهر الذات عطار
تو خود بشناس اگر حق مي شناسي
چرا
در
علم حق تو ناسپاسي
تو خود بشناس آنگاهي خدا بين
نمود خود از او
در
ابتدا بين
تو خود بشناس چون حقي تو
در
حق
خبر دادم ترا از راز مطلق
تو خود بشناس و همچون خود فنا باش
در
آن ديد فنا سر خدا باش
همه زان تو است و تو منزه
دريغا چون بري
در
اين سخن ره
نداري درد آن تا
در
صور تو
برون آئي ز گرد راهبر تو
ز وصل واصلان گامي نرفتي
در
اين وادي غولان خوش نخفتي
ز وصل واصلان گر حق بديدي
در
اين جانب دلت مر حق بديدي
ز جانان تا به تو ره نيست بسيار
در
اين ره مر خودي تست ديوار
دراين ديوار گنجي زير او بين
چه مي گويم نظر
در
گنج کن بين
يکي گنجي درون سينه تست
از آن شيطان شده
در
کينه تست
چرا
در
بند اين شيطان دري تو
از آن رو پرده خود ميدري تو
ز شيطان نيز کاري نيک نايد
که ميخواهد که اين دل
در
ربايد
تو از سوداي او غافل شدستي
از آن
در
دهر تو بيدل شدستي
تو پيوستي خوشي با او بياري
وگرنه اوفتي
در
عين خواري
همه شرکت حواس تست
در
راه
همه ديوان و غولانند بدخواه
ز استغنا اگر فرمان
در
آيد
همه اميد معصومان سر آيد
چو او رانده است مر تو کرده نزديک
چرا ماندي چنين
در
راه تاريک
چو نفس کافرت اندر نهاد است
که همراهي
در
اينجا اوفتاد است
بصورت مانده حيران دل ومست
اگر مرد رهي
در
نيست شو هست
ره مردانست جان
در
جان کن آگاه
وگرنه او فتي اندر بن چاه
رو مردان طلب ني راه ابليس
در
اينره باش تو بي مکر و تلبيس
چه گويد هرچه گويد ناصوابست
همه کارش
در
اينجا خورد و خوابست
بسوزد آتش اينجا هر چه بيند
کسي هرگز
در
اين آتش نشيند
تو
در
خوابي چرا اينجا نداري
که آتش سوخت اينجايت بخواري
بصد ره مي ترا اينجا دواند
ولي چون
در
دل آيد باز ماند
ز خود بيني او اسرار آدم
در
اينجا ماند اندر نيش ارقم
ز خود بيني بسر افتاد
در
چاه
نميدانست او افتاد ناگاه
از اول بود
در
عزت و ناز
ميان جزو و کل بودي سرافراز
هم او را بود
در
عين حقيقت
وليکن بيخبر بود از طبيعت
رسم اندر سلوک و شرح گويم
که ايندم
در
عجب مانند گويم
چو
در
اول چنان اسرار حق ديد
خود از جمله ببرده او سبق ديد
براه انبيا رو از بدي دور
بشو اي جان که ماني غرقه
در
نور
ترا شيطان ببرد از ره نداني
که همچون او تو
در
لعنت بماني
تو خود را خفته دان و بلکه کمتر
که تا اينجا نماني تو
در
آذر
مني شيطان بگفت و
در
مني شد
بگردن طوق لعنت صدمني شد
طبيعت رهزنست و راه گم کرد
از آن آدم فتاد اينجاي
در
درد
بپرهيز از طبيعت
در
خدا شو
ز بود فعل بد اينجا جدا شو
ز ابليس و زابليسان بيندي
همان زنهار اندر گفت و
در
کيش
ز دست نفس و شيطان کن کناره
مکن
در
فعل او هرگز نظاره
در
ايندم مانده از حق تو غافل
نهاده نام خود اينجاي عاقل
تو
در
عين بقائي و بهشتي
چو آدم تو بهشت جان بهشتي بهشتت
کند تا از بهشت جاودان دور
ترا گرداندت
در
خويش مغرور
تو
در
جنت حذر کن شاد بنشين
ز ابليس صور آزادبنشين
که تا چون بود احوالت
در
آنجا
دگر چون آمدي بيخويش اينجا
مشو قانع که تو
در
لطيفي
نکو بنگر که بس ذات شريفي
ترا
در
گوش بايد کرد اين قول
که تا فارغ شوي از گند آن بول
مقام نور جوي و نور شو پاک
که
در
ظلمت کجا يابي تو افلاک
در
آندم خود بخود گر مرد رازي
که نور ظلمتي و پرده رازي
عدم بود و صفاتش محو ظلمت
در
آن تاريکهاي عين قربت
صفحه قبل
1
...
1976
1977
1978
1979
1980
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن