167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • چو آن در عين آن دريا فتاد او
    درون بحر بيخود جان بداد او
  • کجا داني تو اسرارم در اينجا
    ترا بنمايم اين اسرار اينجا
  • دلا خون خور در اين بحر معاني
    که قدر خويش هم اينجا نداني
  • نه آگه که چون بودست رازت
    رها کردي در اينجا شاهبازت
  • خبر داري ز جوهر زود بشتاب
    نمود خويش در بغداد جان ياب
  • ز دنيا بگذر و از عين دريا
    که در دريا نبيني جز که سودا
  • به جوهر در رسيدم چند گويم
    بهر وصفي که ميگويم چه گويم
  • نه در دينم نه اندر کيش مانده
    بسان کافري درويش مانده
  • در اين درياي بي پايان فتاده
    سراندر قعر اين عمان نهاده
  • چو غواصي کنم در بحر اعظم
    قدم مي دارم اندر عشق محکم
  • دورن جان من بحريست در ديد
    که اينجا مي نبينم جز که آن ديد
  • بسي شادي و غم خوردم بعالم
    که سلطانم ابي شک من در اين دم
  • که من بگشوده ام اين راز مشکل
    بسي حسرت که در جان دارم و دل
  • دلا خون خورده در پرده خود
    که تا ديدي عيان گمکرده خود
  • دلا خون خور که خون بودي ز اول
    ولي اينجا شدي در خود معطل
  • چه حاجت بود چندان گفتن اي دوست
    که مي بايست در طين خفت اي دوست
  • نمود خاک اصل پاک دارد
    که آدم ديد حق در خاک دارد
  • اگر نه خاک اصل پاک بودي
    گل آدم کجا در خاک بودي
  • حقيقت خاک واصل شد در اين راه
    که اينجا رياضت يافت از شاه
  • چو زير خاک ما را يار باشد
    در اين معني بسي اسرار باشد
  • ز بود حق چو صورت برفکنديم
    خود اندر ذات آن حق در فکنديم
  • که راهي سخت دشوارست در پيش
    اگر تو مومني زين دم بينديش
  • نمود خاک جمله جان پاکست
    در او رفتن تو مي گوئي چه باکست
  • بهر گامي که اينجا مي نهي در
    سرشاهيست چون فغفور و قيصر
  • بسي بادام چشمانند در خاک
    که جان دادند نزد صانع پاک
  • در اين اسرار تو انديشه کن
    نمود عشق خود را پيشه کن
  • شب مهتاب واصل شو ز اسرار
    در آنساعت که باشد ليس في الدار
  • شب مهتاب اگر معشوق بيني
    دمي با او در آن خلوت نشيني
  • شب مهتاب بنمايد رخت يار
    که در شب مي نگنجد هيچ اغيار
  • شب مهتاب ک آنشب بدر باشد
    در آنشب عاشقان را قدر باشد
  • شب مهتاب حق بي شک بيابي
    چه گويم کاين زمان در عين خوابي
  • مخسب و سر اين اسرار درياب
    مشو اي دوست چنديني تو در خواب
  • تو در اين دار دنيا باز مانده
    ز بهر شهوت پر آز مانده
  • توئي غافل در اين دنياي مکار
    که ناگاهت برون آرد ز پرگار
  • همه مردان در اين ميدان چو گويند
    بجز توحيد او چيزي نگويند
  • طلب کن اينچنين مردان حق تو
    که بردي ازهمه در ره سبق تو
  • خدا زآن سان طلب در عين اسرار
    که از انسان شود اين سر پديدار
  • يکي پيري بزرگي با ادب بود
    ز شوق دوست دائم در طلب بود
  • هميشه صاحب درد و الم بود
    ولي در عشق او صاحب قدم بود
  • طلب مي کرد اينجا پيش بيني
    در اعيان خدا صاحب يقيني
  • برش بنشست و در وي مانده بد او
    که پيري بود او هم نيک و خوشخو
  • خدا باتست در ديدار بنگر
    درون جان و دل ديدار بنگر
  • خدا با تست اندر ديده مي بين
    وليکن مر ورا در ديده مي بين
  • خدا با تست در گفتار بنگر
    زمن درياب و ين اسرار بنگر
  • خدا با تست اينجا رخ نموده
    وليکن در دلست و دل ربوده
  • تو چنديني که در آفاق گشتي
    نديدي وين زمان کل طاق گشتي
  • درون جان همه اسرار او بين
    وجود نقطه در پرگار او بين
  • نهان تست و در صورت هويدا
    نمودتست او پنهان و پيداست
  • ترا گفتم اگر داني تو اي دوست
    که ديدار همه در ديد تو اوست
  • تو خود بشناس و حق شو در حقيقت
    برون آ از هوا و از طبيعت