نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
جوهر الذات عطار
مرا گوئي فلک گرداند
در
ذات
که مي گردد از او ديدار ذات
مرا گوئي فلک
در
ديد پيداست
که از ديدار من گردان و شيداست
مرا گوئي فلک سرگشته باشد
که
در
کويم حقيقت گشته باشد
ز عين جوهر لا
در
الهم
که بر ذرات عالم پادشاهم
حقيقت
در
دمي هستش تو درمان
عيان جان تويي اي جان جانان
توئي جانان و جانها
در
بر توست
دل وجانها عجايب غمخور توست
مرا
در
سوي اين دريا چه کارست
که اندر وي عجايب بي شمارست
صفات و ذات تو هم جانست و هم دل
مرا کردي
در
اين دريا تو واصل
حقيقت پير ره خواهم شدن من
بگو تا کي
در
اين خواهم بدن من
تو خواهي رفت ميدانم يقين من
ببين
در
اولين و آخرين من
مرا کن ياد
در
هر کار دشوار
که من بنمايمت اينجاي ديدار
منم دانا
در
اسرار هر کس
بگاهي گر بود صبح تنفس
بر آر از سينه پر خون دم پاک
که بسياري دمد اين صبح
در
خاک
که هر حاجت که خواهي آن بر آرم
که من
در
جان و دل پروردگارم
من و تو هر دو
در
يکي بديديم
که جز ديدار خود چيزي نديديم
من و تو
در
يکي ديديم پيدا
ز يک ذاتيم اينجا گه هويدا
چو ما هر دو يکي باشيم با هم
نگنجد هيچ شادي نيز
در
غم
ولي اينجا تفاوت از صوردان
که
در
دريا تو کشتي درگذر دان
نماند نقش کشتي هيچ
در
آب
ز ناگاهي پذيرد زود غرقاب
جهان و هرچه
در
هر دو جهان است
چو بيني اندر اين دريا نهانست
زوالي هست مر هر روز خورشيد
که
در
مغرب شود پيوسته نوميد
همه دنيا خرابي
در
خرابي است
شده پيري نه هنگام شبابي است
وصالست آنگهي بعدش فراقست
کسي داني که او
در
اشتياق است
جهان جان طلب
در
کل احوال
رها کن بعد از اين هم قيل و هم قال
بمير از خود تو و صورت برافکن
که خورشيد است
در
آفاق روشن
رها کن صورت و گشتي صفاتت
طلب کن
در
ميان ذرات ذاتت
يکي کشتي ديگر هست درياب
در
آن کشتي حقيقت زود و بشتاب
در
آن کشتي ببين درهاي معني
بخود بگشا همي درهاي معني
دم ايشان زن و تحقيق درياب
در
اين دريا دل توفيق شان ياب
محمد(ص) با علي ذات خدايند
حقيقت
در
يکي و ني جدايند
شريعت گوش دار وراز کل بين
تو
در
عين شريعت نار کل بين
ز نور شرع مه بگداخت هر ماه
که تا بوئي برد
در
شرع زين راه
مقام ايمني
در
شرع يابي
که اندر وي تو اصل و فرع يابي
مقام ايمني دارند
در
ذات
که اندر شرع مي يابند اثبات
چو قطره سوي اين دريا شود زود
عيان قطره
در
دريا يکي بود
در
اين دريا ممان و بگذر از وي
مکن سستي بيک دو جام پر مي
بقدر خويشتن بايد زدن لاف
که گنجشکي نداند رفت
در
قاف
گليم عجز
در
سرکش ز حيرت
چو باران بر رخ افشان اشک حسرت
اگر موري ز عالم با عدم شد
بعالم
در
چه افزود و چه کم شد
خدا را جز خدا يک دوست کس نيست
که
در
خورد خدا هم اوست کس نيست
تو هم
در
خورد خود ميگوي اسرار
که هر کس را نباشد اين چنين کار
ره حق عاشقان ديدند
در
خود
رها کردند بيشک نيک يا بد
ره حق شرع دان و بگذر از فرع
که نور جان شود تابنده
در
شرع
وليکن همچو او
در
عين دريا
نداني رفت تو اي پير شيدا
دمي غايب مشو
در
هيچ حالي
که تا هر لحظه يابي تو کمالي
چو يارت گم شود
در
عين دريا
کجا مي باز بيني روي او را
در
آن دريا بصورت برخميد او
ز چشم جمله گشتش ناپديد او
بزد يک نعره و خاموش شد او
در
آن عين خودي بيهوش شد او
کجا بينم ترا ديگر
در
اين جاي
برآورده خروش و بانگ و غوغاي
برآوردش دم و يک نعره دربست
نمود خويشتن
در
ذات اوبست
صفحه قبل
1
...
1974
1975
1976
1977
1978
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن