نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
جوهر الذات عطار
ترا شد اين مسلم
در
نهاني
که گفتي اين همه شرح و معاني
دم وحدت زدي از راه مستي
در
اين کشتي مرا انباز گشتي
دم وحدت زدي و جان جاني
توئي
در
جان من صاحب معاني
دم وحدت زدي و گوش کردم
دل و جان
در
برت بيهوش کردم
دم وحدت زدي از نقش دريا
توئي
در
هر دو دريا دوست يکتا
دم وحدت زدي
در
عقل رفتم
ز تو اشنفتم و هم با تو گفتم
چو داري جزو و کل
در
ديد دلدار
منم از جان ترا اينجا خبردار
همه ذرات عالم گشته جويان
ترا
در
وحدت کل جمله گويان
همه ذرات اندر گفتگويند
توئي
در
جمله و جمله تو جويند
کجائي اينزمان اندر دل و جان
در
اين کشتي نمودي راز پنهان
بسي کردم سفر
در
چين و ماچين
ز بهر رويت اي خورشيد ره بين
بسي با رند
در
ميخانه تو
نشستم اين زمان ديوانه تو
کنون سي و سه سالست از نمودار
که يکشب ديدمت
در
خواب بيدار
در
اين دريا نمودت باز اول
کجا باشد صفات تو مبدل
تو بنمودي رخ اندر عالم جان
تو هستي
در
بهشت آدم جان
تو بنمودي حقيقت روي ما را
تو آوردي همه
در
کون ما را
بدانستم يقين کان خواب ديدم
ترا
در
کشتي اندر آب ديدم
مرا واصل کن وجانم توئي بس
در
اين غرقاب جان فرياد من رس
مرا واصل کن و پرده برافکن
که نور تست
در
آفاق روشن
رهي بگذاشته و استاده اينجا
نمود من
در
اينجا داده غوغا
ز وصلت کافري دارم چگويم
در
اين ميدان تو مانند گويم
عيان عشقي و درياي نوري
عجب
در
عشق اينجا گه صبوري
ندانم جز خدايت
در
همه من
توئي قلب و توئي جان و توئي تن
توئي افلاک و انجم
در
نمودار
توئي بنموده رخ از چرخ دوار
توئي عرش و توئي فرش و توئي لوح
که جانها را دهي
در
عين تن روح
توئي عين بهشت و عين ناري
چرا با ما دمي
در
دم نياري
توئي آتش توئي
در
جملگي باد
که از تو شد جهان عشق آباد
توئي هستي
در
اين درياي جوهر
نمودي از نمود هفت اختر
جوابم ده چرا خاموش هستي
توئي دريا منم
در
عين مستي
ترا زيبد که گوهر مي فشاني
که راز من
در
اينجا مي تو داني
ز پيري راه دانستي
در
اسرار
ترا پيدا بود اعيان ز گفتار
توئي ره برده
در
اسرار معني
توئي هم نقطه و پرگار معني
توئي اين دم زده
در
ديد کشتي
درين اسرار ما واقف تو گشتي
توئي دريافته معناي باطن
ز ديد شرع و
در
تقواي باطن
مرا تو ديد جاني
در
هدايت
که داري ره عيان سوي سعادت
ز جانان هرچه جوئي آن بيابي
که ايندم
در
ميان غرق آبي
منم منصور با من راست گفتي
در
اسرار رباني تو سفتي
ولي
در
معنوي و هم بصورت
کنون افتاد کارم را ضرورت
از اين پس
در
سفر چالاک خواهم
ز جمله من نمود پاک خواهم
پدر آورد امروزم چنين بين
در
اين دريا مرا عين اليقين بين
ترا اين بکر معني دست دادست
که حق
در
ديده جانت نهادست
مرا
در
عين دريا هست اسرار
اگر اينجا درافزايم به گفتار
مرا بنموده اند اسرار باقي
مئي
در
دادم اينجا باده ساقي
مئي خوردم که هشيارم نه سرمست
ولي
در
نيستي دانسته ام هست
مئي خوردم که جان محوست
در
يار
نمي گنجد بجز دلدار ديار
نمي گنجد بجز جانان
در
اين دل
که او نگشاد ما را راز مشکل
نميدانم که احوالم چه باشد
عيان من
در
اين عالم چه باشد
حقيقت چون نمايم صورت تو
ندانم
در
جهان من صورت تو
حقيقت دم زنم اندر هوالله
يکي پيدا کنم
در
ديد الله
ولي از حال مستقبل چگويم
که اين دم
در
جهان مانند گويم
صفحه قبل
1
...
1973
1974
1975
1976
1977
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن