167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • در اين کشتي تن دريا نظر کن
    پس آنگه اين تن شيدا نظر کن
  • در اين کشتي تويي جان و دل من
    که بنمودستي اين آب و گل من
  • در اين کشتي بماندي و بماني
    که از رمزم پدر موئي نداني
  • بيا تا همسفر باشيم با هم
    چو من شو تا شوي در عشق محرم
  • در آن دريا که اين دريا از آنست
    که اين يک قطره زان عين العيانست
  • در آن دريا قدم زن با من اي باب
    نمود عشق من اينجا تو درياب
  • در آن دريا قدم زن تا شوي گل
    رهي يکبارگي از رنج و ز ذل
  • در آن دريا قدم زن تا شوي يار
    پدر يکي شهر اينجاي بسيار
  • در آن دريا ترا يکي نمايند
    ترا عين نمود کل فزايند
  • در آن دريا نبيني ديد کشتي
    بوقتي کز صور اندر گذشتي
  • در آن دريا يکي ديدم سراسر
    نهاده جان و دل او را برابر
  • در آن دريا همي يکسان نمودم
    از آن دريا من اين برهان نمودم
  • در آن دريا نمودندم همه راز
    بديدم اندر او انجام و آغاز
  • در آن دريا همه جانست و جانان
    نمودش عين پيدايست و پنهان
  • در آن دريا حقيقت نور ديدم
    نظر کردم به کل معبود ديدم
  • در اين دريا همه ترسست و بيمست
    عذاب صورت وعين الجحيم است
  • در اين دريا همه خوف و رجايست
    عذابست و نمودار بلايست
  • در اين دريا همه سرگشتگي دان
    دل خود زين بلا و رنج و برهان
  • در اين دريا تو منشين يکزمان هم
    وگرنه گم کني جان و جهان هم
  • چو سرگرداني اندر عين دريا
    کجا هرگز رسي در منزل ما
  • ز درياي منت گر قطره باز
    رسد در مغز جان انجام و آغاز
  • ز کشتي طبيعت هيچ نايد
    در اين دريا ترا جز هيچ نايد
  • تو در آبي و همراهان خيسند
    چگويم چون ترا ني هم جليسند
  • تو در آبي و خوابت برده فارغ
    بگو تا کي شوي اي طفل بالغ
  • درون بحر پر مار و نهنگست
    تو در خوابي نه ات هوش ونه حس است
  • همه در آب و کشتي شد روانه
    چو تيري مي شوي سوي نشانه
  • تو در آبي و خوابت برده بيخود
    شدي فارغ ز مکر و ديو و هم دد
  • دراين دريا اگر موجي برآيد
    ترا کشتي بيک دم در ربايد
  • ميان بحر و کشتي عين خوابي
    در اين کشتي عجائب مي شتابي
  • همي ترسم که اندر خواب ماني
    در اين گرداب تن غرقاب ماني
  • تو و اين قوم جمله غافلانيد
    در اين دريا عجب بي حاصلانيد
  • تو و اين قوم در غرقاب هستيد
    ز ترس وخوف اندر خواب هستيد
  • مرا دنيا همي يک قطره آبست
    که کشتي وجودم در شتابست
  • برم دنيا و عقبي در زوالست
    که آن حضرت همه عين کمالست
  • نديدم جز يکي و در يکي ام
    خداي پاک بيخود بيشکي ام
  • از اين دنيا همه رنج است و محنت
    که در اين خانه هم ناز است ودولت
  • در اين دنيا چه خواهي کرد آخر
    وزاينجا گه چه خواهي برد آخر
  • در اين محنت سرا و جاي ماتم
    نماند جمله فرزندان آدم
  • در اين گرداب درماندي بزاري
    که خواهي گشت غرق و ره نداري
  • در اين دريا بسي کشتي که غرقست
    کزو مر سيل و باد و آب و برفست
  • چنان حيران شدي در عين دريا
    که خواهي گشت ناگاهي تو شيدا
  • در اين بحر فنا و عين دريا
    بگو تا چند ماني خوار و رسوا
  • يکي را کاندر اين دريا خوش آمد
    چو ققنس جاي او در آتش آمد
  • شدم رسته ز خوف عين دريا
    بخواهم رفت من در عين يکتا
  • ميان جمله مردان بود او مرد
    در آن کشتي که بودش صاحب درد
  • همي در عين اعيان بود با يار
    که کرده بد سفرها نيز بسيار
  • ره جانان سپرده بود آن پير
    در آن شح پسر ميکرد تاخير
  • همي دانست و ميديدش نمودار
    که ميگفت او همي در عين اسرار
  • ترا شد اين مسلم در حقيقت
    که مي جوئي ره عين طريقت
  • ترا شد اين مسلم راز و گفتار
    که داري در حقيقت حق پديدار