167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • ز وصفم عقل در پرده نهان شد
    ز ديدم عشق هرجائي عيان شد
  • منم اول منم آخر در اشيأ
    مرا باشد همه صنعي مهيا
  • همه در وصف من حيران و خاموش
    زبان ناطقانم لال و خاموش
  • ز ديد خويش جمله آفريدم
    در اين روي زمين شان آوريدم
  • نمودم شرع در ديدار احمد (ص)
    که هر کو شه بجان ديندار احمد (ص)
  • هر آنکس کو رسول خود شناسد
    مرا در ديد خود احمد شناسد
  • نمايم مر ورا ديدار خويشم
    که من در عشق برخوردار خويشم
  • خوشا آنکس که ما را ديد در ذات
    گذشت از جسم و جان جمله ذرات
  • همه اندر درون خويشتن بين
    نمود جسم را در جان جان بين
  • سر خود دور نه تا ديد ديدار
    ببيني در حقيقت جان دلدار
  • سر خود دور نه مانند جرجيس
    چرا چندين شوي در مکر و تلبيس
  • سر خود دورنه تا دوست گردي
    حقيقت مغز جان در پوست گردي
  • سر خود دورنه در خاک و خون شو
    ز عين اين جهان دون برون شو
  • اناالحق گوي و در جمله قدم زن
    وجود خويشتن را بر عدم زن
  • اناالحق گوي چون گوئي هميگرد
    اگر در عشق مردي مرده مرد
  • اناالحق زن چو مردان در جهان تو
    گذر کن از زمين و از زمان تو
  • اناالحق گفت و قربان گشت از دوست
    در اينجا مغز گشتش جملگي پوست
  • اناالحق گفت و در حق حق نظر کرد
    همه ذرات عالم را خبر کرد
  • اناالحق گفت و جانان ديد از جان
    در افشاندند و او آمد سرافشان
  • اناالحق گفت تو گر باز بيني
    سزد گر حق در اينجا باز بيني
  • چو منصور از حقيقت جان برانداخت
    چو شمعي در عيان عشق بگداخت
  • خدا شد بيجهت در حق مبرا
    دم الله زد وزديد يکتا
  • خدا شد بود خود در بود حق باخت
    عيان شد عشق وصورت را برانداخت
  • خدا شد تا خدا در جان نباشد
    نمود بود او اعيان نباشد
  • خدا شد از خدا گفت آشکاره
    بکردندش در اينجا پاره پاره
  • هر آن کو سر بداند سر فشاند
    ولي در عاقبت حيران نماند
  • چو منصور از مريد دوست خود ديد
    يقين در کشتن خود او سبق ديد
  • جدا خواهد شدن از بود خود زود
    شود در عاقبت ديدار معبود
  • عيان منصور بود و جوهر ذات
    نمود اينجا همه در عين ذرات
  • عيان منصور بود و بس کتب ساخت
    همه در ديدن جانان بپرداخت
  • عيان منصور بود و در بقا شد
    ز ديد حق نهان انبيا شد
  • ميان جزو و کل بد پيش بين او
    که بد در واصلي صاحب يقين او
  • ز عين وصل او در لامکان شد
    بر جانان بکلي او عيان شد
  • هر آنکو گاهگاهي عشق بشناخت
    چو من چون موم در خورشيد بگداخت
  • چو ذره در فنا گشتم چو خورشيد
    از آن ماندم من اندر عشق جاويد
  • سر خود دور نه مانند عطار
    که تا چون او شوي واصل در اسرار
  • شبي حلاج را ديدند در خواب
    بريده سر بکف مانند جلاب
  • کسي اين جام معني در کشيدست
    که چون عطار خود را سر بريدست
  • کسي اين جام معني مي کند نوش
    که آنکس در فنا باشد جهان کوش
  • اگر اين جام معني نوش خواهي
    بگردان جان دهي در ديد شاهي
  • چو سر اين جا بريدي حق تو باشي
    حقيقت در خدا مطلق تو باشي
  • چو سر اين جا بريدي در شريعت
    درست آيد ترا عين حقيقت
  • حقيقت حق شوي در راه معبود
    مرا اينست دائم عين مقصود
  • حقيقت حق شوي در جوهر خويش
    نمود جملگي بر خيز از پيش
  • حقيقت حق شوي از بود الله
    تو باشي در صفات قل هوالله
  • حقيقت حق شوي در لا الاهي
    چو حاکم باشد و جمله تو شاهي
  • حقيقت حق شوي در عالم جان
    همهجان خود شوي و نيز جانان
  • ز خود بگذر تو بود ما طلب دار
    عيان ما در اين شهبا نگهدار
  • اگر سر مي بري غلطان تو چون گوي
    اناالحق در نهاد جان و دل گوي
  • چو مردان زن اناالحق تو مينديش
    که در حق مي نگنجد کفر با کيش