نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
جوهر الذات عطار
فنا خواهي شدن و اندر فنائي
فنا را جو که
در
عين بقائي
فنا جويم من و گردم فنا زود
که من
در
اين فنا خواهم لقا زود
فنا باشد جدايي تن زنم من
در
اين مر نفس دون گردن زنم من
فنا
در
شرع باشد آن جهاني
ترا ميگويم اين سر گر بداني
فنا شو چون همه مردان فنايند
که
در
عين فنا عين بقايند
بدو بشناس او را
در
فنا باز
کز او يابي لقا و هم بقا باز
بدو بشناس او را بي صور تو
که او را مانده
در
رهگذر تو
بدو بشناس عين آن فنا کل
که
در
عين فنا باشد لقا کل
فنا بد راز
در
انجام و آغاز
کسي اينجا نداند آن فنا باز
ميان بد عين جان و جمله جانان
همه پيدا شده
در
دوست پنهان
خدا بود و خدا باشد، خدا بين
خدا را
در
دو عالم رهنما بين
جنون محض شد
در
پير پيدا
بمانده واله و حيران و شيدا
زبانش
در
دهان خاموش او ديد
وجود خويشتن مدهوش او ديد
ز حيرت
در
يکي حق را عيان ديد
وجود خويش بي نقش و نشان ديد
ز حيرت بود حق
در
بود پيوست
طمع جز حق ز ديد خويش بگسست
جهت رفته طبائع گمشده باز
صفاتش ديده
در
انجام و آغاز
نمي گنجيد عقل وعشق با هم
وليکن پير بد
در
عشق محکم
به ديد اندر فنا شو محو دائم
که عشق آمد
در
آن ديدار قائم
سراسر صورت اوراق بستر
ز جان بشنو تو اين معناي چون
در
در
آن عين فنا بگشاد ديده
کسي بايد که باشد راز ديده
زبان بگشاد
در
توحيد اسرار
ز عشق دل بگفت اي پاک غفار
توئي پاک و منزه
در
وجودم
که من بي بود تو هرگز نبودم
توئي پاک و منزه
در
دل و جان
درون جان تو هستي راز پنهان
توئي پاک و منزه
در
مبرا
ترا دانم دورن خويش شيدا
توئي پاک و منزه
در
حقيقت
که بنمودي مرا راز شريعت
قديمي محدثم من
در
دو عالم
ز تو دارم عيان ديد اين دم
نبيند جان من ذات تو بيشک
که پنهان کرده جمله تو
در
يک
ندا آمد ز دارالملک افلاک
که نيست اي پير جز از ما
در
اين خاک
بجز ما نيست چيزي
در
همه چيز
نگويد اين سخن جز من دگر نيز
بجز ما نيست چيزي
در
حقيقت
همه بنموده ايم اندر شريعت
بجز ما نيست چيزي
در
عياني
همه از ماست جمله تا بداني
مرا بنگر تو اي پير از دل و جان
که پيدايم بتو
در
خويش پنهان
من آوردم که تا من باز بيني
مرا
در
جزو کل تو راز بيني
منم تو تو مني هر دو يکي بين
مرا
در
ديد ديدت بيشکي بين
بجز من منگر و
در
من نظر کن
بجز من زودباش از خود بدر کن
جهان وهرچه
در
هر دو جهان است
بر من جمله بي نام و نشانست
من آوردم تمامت اندرين جاي
برم بار دگر
در
غير ماواي
همه
در
خويشتن پيدا نمودم
ز ديد خود چنين غوغا نمودم
ز ذاتم عقل و جان اينجا خبر نيست
که من
در
بود خود هستم دگر نيست
کجا و همت تواند کرد ادراک
که ادراکست و عقل افتاده
در
خاک
منم يکتاي بي همتا که بودم
نمود جملگي
در
بود بودم
ز وصف من همه
در
بحر مانند
اگر چه بود هم خود نمايند
کجا وصفم تواند کرد هر کس
که من
در
ديد خود اللهم و بس
عيانم
در
همه چيزي تو بنگر
بجز ديدار ما تو هيچ منگر
ز بودم فرش گوناگون پديدار
نموده رخ
در
اين ديدار پرگار
ز عينم
در
بهشت افتاده دائم
نموده روح و ريحان گشته قائم
منم دانا و بينا
در
دل و چشم
که بر بنده نگريم زود من خشم
چو من ديگر کجا
در
جان بيابي
سزد گر مر مرا اعيان نيابي
ز خون مشک و ز ني شکر نمايم
ز باران
در
زکان گوهر نمايم
نهان از خلق و پنهان از خيالم
که نور
در
تجلي جمالم
صفحه قبل
1
...
1967
1968
1969
1970
1971
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن