167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • فنا خواهي شدن و اندر فنائي
    فنا را جو که در عين بقائي
  • فنا جويم من و گردم فنا زود
    که من در اين فنا خواهم لقا زود
  • فنا باشد جدايي تن زنم من
    در اين مر نفس دون گردن زنم من
  • فنا در شرع باشد آن جهاني
    ترا ميگويم اين سر گر بداني
  • فنا شو چون همه مردان فنايند
    که در عين فنا عين بقايند
  • بدو بشناس او را در فنا باز
    کز او يابي لقا و هم بقا باز
  • بدو بشناس او را بي صور تو
    که او را مانده در رهگذر تو
  • بدو بشناس عين آن فنا کل
    که در عين فنا باشد لقا کل
  • فنا بد راز در انجام و آغاز
    کسي اينجا نداند آن فنا باز
  • ميان بد عين جان و جمله جانان
    همه پيدا شده در دوست پنهان
  • خدا بود و خدا باشد، خدا بين
    خدا را در دو عالم رهنما بين
  • جنون محض شد در پير پيدا
    بمانده واله و حيران و شيدا
  • زبانش در دهان خاموش او ديد
    وجود خويشتن مدهوش او ديد
  • ز حيرت در يکي حق را عيان ديد
    وجود خويش بي نقش و نشان ديد
  • ز حيرت بود حق در بود پيوست
    طمع جز حق ز ديد خويش بگسست
  • جهت رفته طبائع گمشده باز
    صفاتش ديده در انجام و آغاز
  • نمي گنجيد عقل وعشق با هم
    وليکن پير بد در عشق محکم
  • به ديد اندر فنا شو محو دائم
    که عشق آمد در آن ديدار قائم
  • سراسر صورت اوراق بستر
    ز جان بشنو تو اين معناي چون در
  • در آن عين فنا بگشاد ديده
    کسي بايد که باشد راز ديده
  • زبان بگشاد در توحيد اسرار
    ز عشق دل بگفت اي پاک غفار
  • توئي پاک و منزه در وجودم
    که من بي بود تو هرگز نبودم
  • توئي پاک و منزه در دل و جان
    درون جان تو هستي راز پنهان
  • توئي پاک و منزه در مبرا
    ترا دانم دورن خويش شيدا
  • توئي پاک و منزه در حقيقت
    که بنمودي مرا راز شريعت
  • قديمي محدثم من در دو عالم
    ز تو دارم عيان ديد اين دم
  • نبيند جان من ذات تو بيشک
    که پنهان کرده جمله تو در يک
  • ندا آمد ز دارالملک افلاک
    که نيست اي پير جز از ما در اين خاک
  • بجز ما نيست چيزي در همه چيز
    نگويد اين سخن جز من دگر نيز
  • بجز ما نيست چيزي در حقيقت
    همه بنموده ايم اندر شريعت
  • بجز ما نيست چيزي در عياني
    همه از ماست جمله تا بداني
  • مرا بنگر تو اي پير از دل و جان
    که پيدايم بتو در خويش پنهان
  • من آوردم که تا من باز بيني
    مرا در جزو کل تو راز بيني
  • منم تو تو مني هر دو يکي بين
    مرا در ديد ديدت بيشکي بين
  • بجز من منگر و در من نظر کن
    بجز من زودباش از خود بدر کن
  • جهان وهرچه در هر دو جهان است
    بر من جمله بي نام و نشانست
  • من آوردم تمامت اندرين جاي
    برم بار دگر در غير ماواي
  • همه در خويشتن پيدا نمودم
    ز ديد خود چنين غوغا نمودم
  • ز ذاتم عقل و جان اينجا خبر نيست
    که من در بود خود هستم دگر نيست
  • کجا و همت تواند کرد ادراک
    که ادراکست و عقل افتاده در خاک
  • منم يکتاي بي همتا که بودم
    نمود جملگي در بود بودم
  • ز وصف من همه در بحر مانند
    اگر چه بود هم خود نمايند
  • کجا وصفم تواند کرد هر کس
    که من در ديد خود اللهم و بس
  • عيانم در همه چيزي تو بنگر
    بجز ديدار ما تو هيچ منگر
  • ز بودم فرش گوناگون پديدار
    نموده رخ در اين ديدار پرگار
  • ز عينم در بهشت افتاده دائم
    نموده روح و ريحان گشته قائم
  • منم دانا و بينا در دل و چشم
    که بر بنده نگريم زود من خشم
  • چو من ديگر کجا در جان بيابي
    سزد گر مر مرا اعيان نيابي
  • ز خون مشک و ز ني شکر نمايم
    ز باران در زکان گوهر نمايم
  • نهان از خلق و پنهان از خيالم
    که نور در تجلي جمالم