نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
جوهر الذات عطار
چو از احوال يوسف بشنويد او
ز بيهوشي
در
آن مجمع دويد او
بزد يک نعره و
در
پايش افتاد
ب آمد زو دمادم بانگ و فرياد
برفت و پاي يوسف بوسه داد
زبان خويشتن
در
کام بگشاد
سياهي را کجا وصل تو شايد
که
در
چشم از سگي گم مينمايد
مرا بي روي تو
در
خلوت دل
کجا باشد دو کونم نيز حاصل
ز عشقت سوختم بنماي ديدار
که
در
دردم ميان خاک و خون خوار
دلم خون گشت اندر خاک افتاد
عجائب چون قلم
در
خاک افتاد
دلم خونست و
در
اندوه مانده
بزير بار غم چون کوه مانده
دلم خونست
در
اندوه و ماتم
دم آتش زند اينجا دمادم
کنون ملک دلم اينجا تو داري
که
در
گوش دلم تو گوشواري
کنون
در
مصر جان بر تخت خواهي
نشستن جان که بيشک پادشاهي
وصالت
در
درون جان عيان است
حجاب من کنون خلق جهان است
وصالت را طلب کردم بسي من
بسر بردم غمت را
در
بسي من
وصالت را طلب کردم بناگاه
چو ديدم ميشوم
در
سوي خرگاه
منت طالب بدم
در
پرده راز
چنان کامروزت اينجا ديده ام باز
در
آنشب اينچنين خلقان ستاده
همه دل بر جمال تو نهاده
حجاب از پيش برگير اي سرافراز
مرا
در
قعر بحر حسنت انداز
حجاب از پيش برگير اي تو
در
اصل
نموده مر مرا اينجا يگه وصل
حجاب از پيش تن بردارو جان شو
مرا
در
ديد جان عين العيان شو
وداعت ميکنم اي پور يعقوب
توئي
در
جان دلها جمله محبوب
کنون خواهم شدن تا نزد يوسف
ز حالش مانده يوسف
در
تاسف
همي گفت و عجب
در
راز مانده
دو چشمش سوي او بد باز مانده
بزد يک نعره و جانداد
در
حال
برست او آن زمان از قيل و قال
چو زو شد جان جدا
در
پيش جانان
ز پيدائي بماند آن دوست پنهان
در
آيد يوسفش گريان و مدهوش
دلش ماننده ديگي پر از جوش
ز درد عشق جانت ماند اينجا
فتاده اين زمان
در
رنج و سودا
چو داري درد بي حد
در
دل و جان
دواي درد خود ميجو ز جانان
تو
در
مشکات تن مصباح نوري
ز نزديکي که هستي دور دوري
تو نوري اينزمان
در
عين مشکات
ز مصباحت نموداري تو ذرات
سفر کردي ز دريا سوي عنصر
سفر ناکرده قطره کي شود
در
سفر کردي ز دريا
در
صدف باز
شدي جوهر کنون از عزت و ناز
سفر کردي تو
در
انجام اين تن
بتوست اين جمله آفاق روشن
تو
در
قعري کجا باشد بهايت
بهاي تست جان بي حد و غايت
کنون
در
هر چه هستي روي بنماي
يکي شو بي عدد هر سوي بنماي
توئي دريا ولي جوهر نمودي
که دايم
در
صدف گوهر نبودي
برافکن شش جهاتت از صدف باز
که با نورت بود پر
در
صدف باز
تو نور قدس داري
در
درونت
يکي نور درون وهم برونت
تو نور قدس داري
در
نمودار
عيان روح داري جسم بردار
تو نور قدسي و
در
اين صفاتي
حقيقت ترجمان عين ذاتي
در
اين آيينه دل کن نظر باز
حجاب صورت و معني برانداز
توئي ذات و صفات وفعل
در
حق
جهان جان توئي اي يار مطلق
چو عيسي زنده مير از جوهر پاک
که تا چون خر نماني
در
گو خاک
چو زان کاني که جانها گوهر اوست
فلک از ديرگه خاک
در
اوست
شترها را رها کن
در
چراگاه
درون کعبه مي زن صنعه الله
درون کعبه اين سر
در
نگنجد
فلک اينجا به يک کنجد نسنجد
درون کعبه جانان ميزند سير
اگر چه مي نگنجد بت
در
اين دير
حرمگاه دلت جانست
در
ديد
ز ديد او يکي بين گفت واشنيد
چو
در
خلوت نشيند يار با يار
اگر موئي بود کي گنجد اغيار
نگنجد
در
نمود ديدن دوست
ترا از گوش جان بشنيدن دوست
چو
در
خلوت مقيم است او عيانت
زماني تازه گردان عين جانت
صفحه قبل
1
...
1965
1966
1967
1968
1969
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن