167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • ز قول شرع مگذر يک دم اي دوست
    که تا مغزت شود در خاک اين پوست
  • ز قول شرع مگذر تا شوي يار
    در آنوقتي که باشي ليس في الدار
  • ز قول شرع اينجا در صراطم
    ز راه راست ميجويم نجاتم
  • ز قول شرع من جز جان نخواهم
    که در توحيد جانان عذر خواهم
  • ز قول شرع ره بسپرده ام من
    نه همچون ديگران در پرده ام من
  • سپردم راه حق تا حق بديدم
    ز عين مصطفي در حق رسيدم
  • سپردم راه حق تا حق شدستم
    چو ديدم در حقيقت حق بدستم
  • سپردم راه حق در عين جان بود
    نمود دوست مي بينم عيان من
  • خدا را يافتم در شرع بيخويش
    نمود صورتم رفتست از پيش
  • خدا را يافتم در جوهر جان
    حقيقت باز ديدم روي جانان
  • خدا را يافتم در اصل موجود
    نظر کردم حقيقت جمله او بود
  • خدا را يافتم در پرده راز
    يکي ديدم از او انجام و آغاز
  • خدا را يافتم در جمله اشيا
    ز بود خويش ديدم من هويدا
  • خدا را يافتم در عين کرسي
    ايا بيدل تو زين بيدل چه پرسي
  • خدا را يافتم در لوح دل من
    که او هم ميدهد کل روح دل من
  • خدا رايافتم عين قلم را
    که پيوسته وجودم در عدم را
  • خدا را يافتم در عين رزاق
    که ميکائيل بود اندر خودي طاق
  • خدا را يافتم در صور دم من
    که اسرافيل و صور آيد به دم من
  • خدا را يافتم در جان ستاني
    ز عزرائيل چندين مي چه داني
  • خدا را يافتم در عين توحيد
    مدان زنهار اين اسرار تقليد
  • خدا را يافتم در ذره ذره
    چه بودستي تو اندر خويش غره
  • خدا را يافتم در مخزن ياد
    جهان جان و دل زو گشت آباد
  • خدا را يافتم در ما روانست
    که او هم قوت روح و روانست
  • خدا را يافتم در خاک پيدا
    زناگه لا تراب آمد هويدا
  • خدا را يافتم در ديدن جان
    نمود اينهمه پيدا و پنهان
  • شدي بيرون و در يکي تولائي
    ز عين ديده ديدار خدائي
  • شدي بيرون و در تحقيق ماندي
    از اين درياي دل گوهر فشاندي
  • شدي بيرون و کلي اندروني
    در اين دم ني دورن و ني بروني
  • يکي ديدي اگر چه در دوئي تو
    همي گوئي که جمله هم توئي تو
  • ترا بنمود اکنون باز جا آي
    نمود جزو و کل در ديده بنماي
  • چرا بيخود شدي با خود زمان آي
    زماني در نمودار مکان آي
  • چرا بيخود شدي در پرده راز
    که بيخود مي نه بيني هيچ تو باز
  • چو عشق او ترا بربود از جان
    شدي در عين ديدن جمله جانان
  • چو عشق آمد عيانت شد پديدار
    بچشم تو نه در ماند و نه ديوار
  • چو عشق آمد ز صورت دور گشتي
    يقين الله را در نور گشتي
  • بداغ عشق بس کس جان بدادند
    همه در کنجها پنهان فتادند
  • نمود عقل تا کي باشد اي جان
    که هم روزي شود در عشق پنهان
  • نماند عقل روزي اندر اينجا
    اگر چه کرده است در عشق غوغا
  • طلب کن عشق اي دل در نمودار
    حجاب عقل را کن زود بردار
  • هر آن کو عشق راهش کرد پيدا
    شود در عاقبت مجنون و شيدا
  • هر آن کو عشق اينجا گاه بشناخت
    سر و جان در نمود عشق درباخت
  • هر آن کو عشق بشناسد ز جان باز
    شود در راه جانان نيز جانباز
  • هر آنکو عشق را در پرده بيند
    حقيقت خويش را گم کرده بيند
  • همه در عشق پيدا و نهانند
    نمود اين جهان و آن جهانند
  • همه در عشق ميگويند با خود
    توئي داناي هر نيکي و هر بد
  • ز سر عشق کس واقف نبودست
    که در ديدار کل واصل نبود است
  • ترا اين عشق اينجا گه فزونست
    چرا در چنبر گردون کني دست
  • مرا عشقت جان در رخ نموده
    ز جسمم زنگ آئينه زدوده
  • دو آئينه است عشق و دل مقابل
    که هر دو روي در رويند از اول
  • دو آئينه است عشق و دل تو بنگر
    که پيدا شد در او جانان سراسر