نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
جوهر الذات عطار
ز قول شرع مگذر يک دم اي دوست
که تا مغزت شود
در
خاک اين پوست
ز قول شرع مگذر تا شوي يار
در
آنوقتي که باشي ليس في الدار
ز قول شرع اينجا
در
صراطم
ز راه راست ميجويم نجاتم
ز قول شرع من جز جان نخواهم
که
در
توحيد جانان عذر خواهم
ز قول شرع ره بسپرده ام من
نه همچون ديگران
در
پرده ام من
سپردم راه حق تا حق بديدم
ز عين مصطفي
در
حق رسيدم
سپردم راه حق تا حق شدستم
چو ديدم
در
حقيقت حق بدستم
سپردم راه حق
در
عين جان بود
نمود دوست مي بينم عيان من
خدا را يافتم
در
شرع بيخويش
نمود صورتم رفتست از پيش
خدا را يافتم
در
جوهر جان
حقيقت باز ديدم روي جانان
خدا را يافتم
در
اصل موجود
نظر کردم حقيقت جمله او بود
خدا را يافتم
در
پرده راز
يکي ديدم از او انجام و آغاز
خدا را يافتم
در
جمله اشيا
ز بود خويش ديدم من هويدا
خدا را يافتم
در
عين کرسي
ايا بيدل تو زين بيدل چه پرسي
خدا را يافتم
در
لوح دل من
که او هم ميدهد کل روح دل من
خدا رايافتم عين قلم را
که پيوسته وجودم
در
عدم را
خدا را يافتم
در
عين رزاق
که ميکائيل بود اندر خودي طاق
خدا را يافتم
در
صور دم من
که اسرافيل و صور آيد به دم من
خدا را يافتم
در
جان ستاني
ز عزرائيل چندين مي چه داني
خدا را يافتم
در
عين توحيد
مدان زنهار اين اسرار تقليد
خدا را يافتم
در
ذره ذره
چه بودستي تو اندر خويش غره
خدا را يافتم
در
مخزن ياد
جهان جان و دل زو گشت آباد
خدا را يافتم
در
ما روانست
که او هم قوت روح و روانست
خدا را يافتم
در
خاک پيدا
زناگه لا تراب آمد هويدا
خدا را يافتم
در
ديدن جان
نمود اينهمه پيدا و پنهان
شدي بيرون و
در
يکي تولائي
ز عين ديده ديدار خدائي
شدي بيرون و
در
تحقيق ماندي
از اين درياي دل گوهر فشاندي
شدي بيرون و کلي اندروني
در
اين دم ني دورن و ني بروني
يکي ديدي اگر چه
در
دوئي تو
همي گوئي که جمله هم توئي تو
ترا بنمود اکنون باز جا آي
نمود جزو و کل
در
ديده بنماي
چرا بيخود شدي با خود زمان آي
زماني
در
نمودار مکان آي
چرا بيخود شدي
در
پرده راز
که بيخود مي نه بيني هيچ تو باز
چو عشق او ترا بربود از جان
شدي
در
عين ديدن جمله جانان
چو عشق آمد عيانت شد پديدار
بچشم تو نه
در
ماند و نه ديوار
چو عشق آمد ز صورت دور گشتي
يقين الله را
در
نور گشتي
بداغ عشق بس کس جان بدادند
همه
در
کنجها پنهان فتادند
نمود عقل تا کي باشد اي جان
که هم روزي شود
در
عشق پنهان
نماند عقل روزي اندر اينجا
اگر چه کرده است
در
عشق غوغا
طلب کن عشق اي دل
در
نمودار
حجاب عقل را کن زود بردار
هر آن کو عشق راهش کرد پيدا
شود
در
عاقبت مجنون و شيدا
هر آن کو عشق اينجا گاه بشناخت
سر و جان
در
نمود عشق درباخت
هر آن کو عشق بشناسد ز جان باز
شود
در
راه جانان نيز جانباز
هر آنکو عشق را
در
پرده بيند
حقيقت خويش را گم کرده بيند
همه
در
عشق پيدا و نهانند
نمود اين جهان و آن جهانند
همه
در
عشق ميگويند با خود
توئي داناي هر نيکي و هر بد
ز سر عشق کس واقف نبودست
که
در
ديدار کل واصل نبود است
ترا اين عشق اينجا گه فزونست
چرا
در
چنبر گردون کني دست
مرا عشقت جان
در
رخ نموده
ز جسمم زنگ آئينه زدوده
دو آئينه است عشق و دل مقابل
که هر دو روي
در
رويند از اول
دو آئينه است عشق و دل تو بنگر
که پيدا شد
در
او جانان سراسر
صفحه قبل
1
...
1963
1964
1965
1966
1967
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن