167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • براندازي حجاب از بود و نابود
    ببيني در زمان تو عين مقصود
  • براندازي حجاب از روي دلدار
    چو بيني در عيانت ليس في الدار
  • نگر تا در گمان اينجا نيفتي
    که خوابت برده است و خوش نخفتي
  • در اينجا بازجوي وامن ره بين
    نمودت جان خود را ديد شه بين
  • در اينجا هر چه گفتم گر بداني
    حقيقت بي صفت تو جان جاني
  • در اينجا مي نمايد روي دلدار
    عيان عشق باشد ليس في الدار
  • دراينجا نيست جسم وجان پديدار
    در اينجا نيست بيشک خار ديوار
  • در اينجا نيست چشم عقل و ادراک
    نمودارست اينجا صانع پاک
  • در اينجا بود کلي مينمايد
    ولي هر لحظه جاني مي ربايد
  • در اينجا بود بود ار مي تواني
    ببيني هم بدو راز نهاني
  • در اينجا باز بيني جوهر ذات
    که بربستست بر هم جمله ذرات
  • در اينجا باز بيني صورت خويش
    ز رجعت مرهمي نه بر دل ريش
  • در اينجا هم فلک هم عرش و هم لوح
    دمادم ميدهد ذرات را روح
  • در اينجاهم قلم هم عين کرسي
    هميگويم ترا تا خود نپرسي
  • در اينجا آسمانها با زمين هم
    نمودار مکانند و مکين هم
  • در اينجا باز بين انجام و آغاز
    بهر نوعت همي گويد از اين راز
  • در اينجا باز بين گم کرده خود
    درون دل نظر کن پرده خود
  • همه در تست و تو بيرون از آني
    چه گويم قدر خود چون مي نداني
  • تو قدر خود نمي داني که ياري
    زماني کن در اينجا پايداري
  • تو قدر خود نميداني که ذاتي
    چرا افتاده در عين صفاتي
  • تو قدر خود نميداني که در تست
    حقيقت بازدان از خويشتن جست
  • تو قدر خود نميداني که رازي
    در اينجا که تو عشق پرده بازي
  • تو قدر خود نميداني چه گويم
    ز بهر تو چنين در جستجويم
  • تو قدر خود نميداني که عرشي
    ز کرسي آمده در عين فرشي
  • تو قدر خود نميداني قلم وار
    که بنويسي در اين لوح خود اسرار
  • تو قدر خود نميداني بهشتي
    که ذات جان در اين دل چون سرشتي
  • تو قدر خود نميداني که شمسي
    ولي اينجا يگه در قيد نفسي
  • تو قدر خود نميداني که ماهي
    در اين چرخ دلت نور الهي
  • تو قدر خود کجا داني به تبديل
    که تا زنده شوي در عين تنزيل
  • تو قدر خود کجا داني که روحي
    نه هر اغيار در عين فتوحي
  • تو قدر خو کجا داني فذلک
    که در تو درج شد عين ملايک
  • نميدانم چگويم جوهري تو
    که در عين دو عالم رهبري تو
  • توئي يعقوب و يوسف باز ديدي
    در اينجا گه بکام دل رسيدي
  • اگر بينا دلي در چشم جان رو
    دمادم اندر اين راز نهان رو
  • زبان در فشان پر راز داري
    که هر ساعت از او دري بياري
  • زبان درفشان از دوست ديدي
    که گوهر پاش در گفت و شنيدي
  • جواهر ذات داري در نهان تو
    از آن جوهر شدي اينجا عيان تو
  • ز لفظت جان و دل در کل رسيدند
    جمال يار اينجا باز ديدند
  • از اين شيوه که داري حسن معني
    همه دريافتي در عين تقوي
  • تو داري لامکان ديدن يار
    توئي امروز در خود عين ديدار
  • جمال بي نشان درياب در کل
    که تا آگه شوي از رنج و ز ذل
  • چو کل خواهي شدن در عين اينحال
    حقيقت باز بين اسرار افلاک
  • چو کل خواهي شدن در معدن دل
    زماني برگشا اين راز مشکل
  • چو کل خواهي شدن در راه آخر
    زماني باش از اين آگاه آخر
  • چو کل خواهي شدن در عين ذرات
    شوي عين صفات و پس شوي ذات
  • نه شرعت گفت اينجا دل نبندي
    چرا در صورت خود پاي بندي
  • نه شرعت گفت حشري هست بيشک
    نميداني تو اي افتاده در يک
  • نه شرعت گفت از دنيا بشو دور
    تو ماندستي چنين در خويش مغرور
  • نه شرعت گفت دوزخ هست در راه
    دلت زين راز کل کي گردد آگاه
  • نه شرعت راه بنمودست در خود
    تو نيکي چون کني چون آمدي بد