نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.
مظهر العجايب عطار
برو
در
لو کشف بنگر زماني
اگر داري به کويش آشياني
اگر داري ز علم دين تو نوري
تو داري
در
دو عالم خوش حضوري
دگر آن روغنش گر
در
چراغي
بماني و بسوزيش چو داغي
بيا
در
راه حق جان را فدا کن
پس آنگه کار خود با او رها کن
ميا
در
خانه مستان تو هشيار
اگر هستي تو واقف خود ز اسرار
اگر هستي تو قابل جاي داري
تو بي شک
در
بهشت خود پاي داري
دريغا و دريغا و دريغا
که کردي خويش را
در
دين تو رسوا
تو انسان بودي و انسان رفيقت
محمد بود
در
عقبي شفيقت
تو انسان بودي و انسانت ميثاق
وليکن
در
معاني گشته عاق
هر آن کس کو ز اسراش خبر يافت
چو جبريل آسمان
در
زير پر يافت
تو گرد فش و دستار بلندش
نگردي تا نيفتي
در
کمندش
تو ايشان را مدان انسان عاقل
که ايشانند مثل خر
در
آن گل
ز مظهر گرددت روشن شريعت
معاني دان شوي
در
سر وحدت
ز جوهر ذات من ذات خدا بين
حقيقت
در
وجود انما بين
بگويم با تو اي درويش کن گوش
مکن ما را
در
اين معني فراموش
برو اي يار از دنيا جدا شو
پس آنگه
در
معاني رهنما شو
توئي آنکه به حکمت همنشيني
طريق شرع را
در
خويش بيني
به نقد اين سود
در
بازار عشق است
براي عاشقان ادکار عشق است
بجه از جوي اين درياي پر خون
وگرنه اوفتي
در
وي هم اکنون
هر آن کس کو به حکمت پيش ديده
طريق شرع را
در
خويش ديده
تو اندر اين جهان تا چند باشي
به اين مشت دغل
در
بند باشي
که تا بيني کيانند مست جبار
ولي
در
خلوت يارند هشيار
که تا ايمن شوي از مکرش اي يار
وگرنه
در
جهان گردي تو مردار
که من
در
علم خود ناجي شدستم
ميان عالمان عالي شدستم
شه مردان است علم و حال و گفتم
ازو من
در
هر اسرار سفتم
که تا کشفت شود اسرار مبهم
شوي
در
پيش اهل الله محرم
مرا شوقش ز عالم کرد بيرون
به عشقش آمدم
در
عالم اکنون
به عشقش زنده باشم
در
جهان من
شدم داناي سر لامکان من
تو را دانا رفيق ملک جان است
که
در
شهر معاني او زبان است
تو را دانا کند واقف ز اسلام
مرو
در
کوي نادان کالانعام
تو را دانا دهد از عشق بهره
تو باشي
در
معانيهاش شهره
از آن
در
جسم عطار آمدي تو
که بر گوئي اناالحق را تو نيکو
تو سربش ريز
در
حلق و برون شو
به جوهر ذات من چون درون شو
هر آن کس را که حيدر دوستار است
محمد خود شفيعش
در
شمار است
هر آن کس راکه حيدر جام دارد
در
او مستي حق آرام دارد
روافض آنکه ملعون شد
در
اسلام
ندارد او به راه شاهم اقدام
همه را راه راه احمدي هست
ولي
در
ذات بعضي بس بدي هست
همه را دين حق يک شد نه دو شد
تو را خار مغيلان
در
گلو شد
مرا ايمان علي مرتضا است
که او
در
دين احمد مقتدا است
که را قدرت که استادي جبريل
کند
در
علم قرآن تا به انجيل
بمظهر گفته ام آنچه خدا گفت
که او
در
گوش جان من ندا گفت
که فهم خلق
در
وي خوش برآيد
ز جهل و کبر خود بيرون درآيد
جوهر الذات عطار
خداوندي که جان
در
تن نهان کرد
زنور خود زمين و آسمان کرد
همه ديدار يار است ار بداني
وي
در
عاقبت حيران بماني
همه
در
بحر اين انديشه غرقند
ز فکرت دايما پويان به فرقند
کجا داند خرد کو خود چه بودست
که او پيوسته
در
گفت و شنودست
اگر اسرار کلي رو نمايد
ترا زين حس فاني
در
ربايد
برد تا لامکان و سدره راز
ببيني
در
زمان انجام و آغاز
کساني کاندر اين ره درفشاندند
همه
در
قعر بحرش باز ماندند
نميداني
در
اين معني چه گوئي
که گردان چون فلک مانند گوئي
صفحه قبل
1
...
1958
1959
1960
1961
1962
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن