نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان عبيد زاکاني
در
شهر قرض دارم واندر محله قرض
در
کوچه قرض دارم واندر سراي قرض
در
وثاقم نان خشک و تره اي
در
ميان بودي چو ياري آمدي
نيست
در
دستم کنون از خشک و تر
زآنچه وقتي
در
کناري آمدي
گفت ما خود
در
اين شمار نه ايم
در
دو گيتي به هيچ کار نه ايم
نه ز جور زمانه
در
خشميم
نز جفاي سپهر
در
تابيم
هجر بر ما
در
طرب
در
بست
وصلش آمد گره گشائي کرد
بر
در
خانقه مرو که
در
او
جز ريائي و بوريائي نيست
رو به ميخانه مغان آريم
باده
در
جام و چنگ
در
آغوش
پايکوبان ز
در
صومعه بيرون آئيم
دست با شاهد سرمست
در
آغوش کنيم
بسکه
در
بستان رياحين سايبان گسترده اند
در
چمنها راه بر خورشيد خاور بسته اند
اين شمع که شب
در
انجمن مي خندد
ماند بگلي که
در
چمن مي خندد
من بنده آنکه
در
شبانگاه خورد
من چاکر آن که
در
صبوح افزايد
دل
در
پي عشق دلبرانست هنوز
وز عمر گذشته
در
گمانست هنوز
از کار جهان کرانه خواهم کردن
رو
در
مي و
در
مغانه خواهم کردن
عشاقنامه عبيد زاکاني
دهانش
در
حقيقت کمتر از هيچ
سر زلفين جعدش پيچ
در
پيچ
چنان
در
عشق او ديوانه گشتم
که
در
ديوانگي افسانه گشتم
برو
در
عشقبازي سر برافراز
به کوي عشق نام و ننگ
در
باز
تنم زنار گبران
در
ميان بست
دل شوريده شوري
در
جهان بست
کزين
در
برنيايد هيچ کامت
بسوزد جان
در
اين سوداي خامت
بهر عذري که ميآورد
در
کار
جوابي مينهادش تازه
در
بار
بحيلت مرغ
در
شست آمد آخر
رميده باز
در
دست آمد آخر
در
اين موسم که گل دل مي ربايد
صبا
در
باغ معجز مينمايد
نهان
در
گوشه اي تنها نشسته
ز صد جا خار غم
در
پا شکسته
در
اين حسرت ز حد بگذشت سوزم
در
اين سودا به پايان رفت روزم
هميگفتم
در
آن شب زنده داري
در
آن بي ياري و بي غمگساري
درآمد ساقي از
در
خرم و شاد
مي آورد و صلاي عيش
در
داد
چمن از مقدمش
در
شادي آمد
ز قدش سرو
در
آزادي آمد
کنون زان عيش جز خون
در
دلم نيست
در
آن شادي بجز غم حاصلم نيست
در
اين کشتي که نامش زندگانيست
نفس را پيشه
در
وي بادبانيست
در
آنجا بينوايانرا بود کار
در
آن کشور گدايانرا بود کار
تني دارم ز دل
در
خون نشسته
ز موج اشگ
در
جيحون نشسته
گهي از دست دل
در
خون نشينم
گهي از ديده
در
جيحون نشينم
در
آب ديده خود غرق گشته
جگر
در
تاب و دود از سر گذشته
خيالي گشته ام
در
آرزويت
به جان آمد دلم
در
جستجويت
به صد زاري برفتي هوشم از هوش
تنم
در
تاب رفتي سينه
در
جوش
موش و گربه عبيد زاکاني
در
پس خم مي نمود کمين
همچو دزدي که
در
بيابانا
بود
در
مسجد آن ستوده خصال
در
نماز و نياز و افغانا
ديوان عطار
در
دلم بنشسته اي بيرون ميا
ني برون آي از دلم
در
خون ميا
چند باشم آخر اندر راه عشق
در
ميان خاک و خون
در
تاب و تب
صد هزاران محو
در
اثبات هست
صد هزار اثبات
در
محو اي عجب
زهي ماه
در
مهر سرو بلندت
شکر
در
گدازش ز تشوير قندت
در
غم هر دم که نبود
در
حضور
تا قيامت ماتمي مي بايدت
تاب
در
زلف داد و هر مويش
در
دلم صد هزار تاب انداخت
کي فتد
در
دوزخ اين آتش کزو
در
خراسان و عراق افتاده است
همه
در
کار شديم از پي خويش
کاملي
در
خور اين کار کجاست
کيست چون عطار
در
خمار عشق
کين زمان
در
درد دردي خوار ماست
اين چه سوداست کز تو
در
سر ماست
وين چه غوغاست کز تو
در
بر ماست
گم شود
در
نقطه فاي فنا
هر چه
در
هر دو جهان شد از تو راست
چون به جز تو
در
دو عالم نيست کس
در
دو عالم کيست کوهمتاي توست
محو گردد
در
قيامت زان جمال
هر که نقشي
در
جهان پيراسته است
صفحه قبل
1
...
194
195
196
197
198
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن