نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
مظهر العجايب عطار
بگشت افلاک و افکندت بدين خاک
ز بسکه شعبده کردي
در
افلاک
زبسکه خلق را بازي بدادي
به آخر خويش
در
بازي نهادي
ز بسکه
در
جهان بر جان خلقان
تو بار غم نهادي خود بدين سان
هر آن چيزي که
در
اين مرز کاري
ببار آرد اگر صد لون باري
هر آن عارف که
در
دل نور حق داشت
ز توحيد معاني صد سبق داشت
هر آن کو
در
چنين چاهي درون شد
به چاه هستي خود سرنگون شد
ز هستي مکر زايد علم تقليد
برو تو نيست شو
در
علم توحيد
تو را
در
علم معني راه دادند
به دستت پنجه الله دادند
ز عرشت ساختند خود سايبانها
مر او را ساختند از
در
زبانها
باول نطفه اش را
در
رحم کرد
چهل روزش نگاهي کرد خود فرد
چهل روز دگر کردش عطارد
نظرها خود بسي
در
عين وارد
چهل روز دگر خود آفتابش
به نور خود گرفته
در
نقابش
ز بعد اين نگر تا چار سالش
نظر دارد قمر
در
عمر و مالش
ز پانزده تا بس و پنج سالش
کند زهره نظر
در
عين حالش
ازين چون بگذرد تا پنج و چل سال
نظر دارد به او خورشيد
در
حال
نظر
در
وي کند مريخ چون نور
که تا گردد هم او دانا و مستور
ازين تاريخ هم تا شصت و پنج سال
بود او مشتري را
در
نظر فال
به دور ديگرش دارد زحل فکر
که اين معني بود
در
حکمتش بکر
تو را
در
پرورش اين جاه دادند
ز اسرارت دل آگاه دادند
تو را حق
در
کمال خود چها گفت
ز انوار تجلي ات عطا گفت
تو اندر اين جهان از بهر اوئي
نه
در
چوگان دنيا همچو گوئي
چو مردان راه مردان رو
در
اين راه
اگر هستي ز سر کار آگاه
بهر چه
در
زمين و آسمان است
به تو همره مثال کاروان است
هر آن چيزي که
در
آفاق باشد
به انفس همنشين باطاق باشد
در
اجسامت شمار او بگويم
دو عالم را نثار او بگويم
دو سينه را شماره کن به آن ده
دوان زده ببين
در
عينت اي مه
به نوع ديگري گويم تو بينوش
که خون آدمي باد است
در
جوش
چو بلغم آب و سودا خاک باشد
که
در
چشم بدان غمناک باشد
بدين جسم محقر نيز نيکو ست
که چند است استخوان عضو
در
پوست
دگر گويند کوه قاف اعلا
در
آن سيمرغ باشد مرغ زيبا
بگويم هفت دريا
در
وجودت
به اول چشم و ديگر شد دو گوشت
دگر
در
اين جهان است هفت اقليم
به جسمت هفت عضو آمد به تسليم
بدان خود را که آخر گر نداني
درون دايره
در
جهل ما ني
بدان خود را که هم تو جسم و جاني
به آخر
در
معاني لامکاني
بدان خود راکه حلاجم چنين گفت
که از اسرارنامه
در
توان سفت
مرا
در
علم و حکمت بس کتبها است
وليکن آن به پيش مرد داناست
تمام علم و حکمت اندرين دوست
طريق اوليا ميدان
در
اين کوست
همه
در
اين کتب پيدا ببيند
از و مقصود هر دو کون چيند
همه
در
پيش دانا هست روشن
به پيش عارفانش همچو گلشن
هر آن کس را که دولت بختيار است
مر او را اين کتبها
در
کنار است
تو را چندانکه گفتم غير کردي
به معني خويش را
در
دير کردي
دريغا سي و نه سال تمامت
به کردم
در
معانيها سلامت
همه اوقات من
در
پيش نادان
برفت از دست کو مرد صفا دان
بحمدالله که عارف راز دار است
چو اشترهاي مستم
در
قطار است
مرا ملک سليمان
در
نگين است
که انسانم به معني همنشين است
ز بهر عارفان دارم کتبها
که گويندم دعا
در
صبح اعلا
هلا اي عاشق مست سخندان
تو را باشد همه اسرار
در
جان
ز آدم تا بايندم علم دارم
چو تخم عشق
در
جانت بکارم
ز آدم نور عرفان گشت پيدا
ولي
در
پرده پنهان بود آنجا
کمندم او فکند و صيد اويم
ز چوگانش
در
اين ميدان چو گويم
صفحه قبل
1
...
1957
1958
1959
1960
1961
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن