167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

مظهر العجايب عطار

  • تا که ايمانت شود محکم از او
    مهر او ميدار در جانت نکو
  • جان خودآميز با مهرش نکو
    تا درآيد در ميان جانت او
  • چون بيايي سر ما سرپوش باش
    در ميان عاشقان مي نوش باش
  • رو چو عطار و قناعت پيشه کن
    در ميان مظهرم انديشه کن
  • چون به بيني جوهر ذاتم چنان
    اندر آيي در ميان سالکان
  • در ميان اهل معني کن حضور
    زآن که ايشانند چون درياي نور
  • رو معاني دان شو و اسرار خوان
    تا شوي در ملک معني جان جان
  • اوليا و انبيا لطف حق اند
    در حقيقت جمله حق مطلق اند
  • گر نيابي تو ولي را در جهان
    رو ز مظهر جوي تا گويد عيان
  • تا شوي در ملک معني مقتدا
    خيز و برخوان رب انصرني علي
  • يک شبي در پيش من آن بحر راز
    از حکايات شهان مي گفت باز
  • چون که فاروق از جهان بيرون شتافت
    حکم در ايام ذوالنورين يافت
  • مردمان کردند سعي قتل او
    هيچ کس حاضر نشد در غسل او
  • وآن همه در پيش حيدر رفته اند
    بر ره سلمان و بوذر رفته اند
  • چون همه در بيعت شاه آمدند
    از همه راهي به يک راه آمدند
  • تا از ايشان من کنم تحقيق آن
    ورنه ريزد خون خلقي در جهان
  • که علي صدبار با ايشان به گفت
    با همه در آشکارا و نهفت
  • چون بر او ثابت شود آن حال و کار
    او قصاص آن بيابد در کنار
  • کرد در دين چون خلاف آن بي حيا
    گشت واقع لاجرم آن حربها
  • اين سخن را چون بيان کرد اين چنين
    گفتم اي نوري چه مي گوئي در اين
  • شافعي هم گفته زين معني تمام
    وين سخن خاص است در عالم نه عام
  • گفت روزي مصطفي اصحاب را
    عقد مي فرمود با هم در اخا
  • گفت اي صديق هستي يار من
    در مغازه بوده يار غار من
  • گفت با فاروق کي چست آمده
    در طريق شرع من رست آمده
  • جملگي گشتند با هم همنشين
    من شده در گوشه تنها چنين
  • گفت اي نور ولايت در نهان
    جبرئيل آمد به گفتا کن چنان
  • زآن که حق اين عقد را در عرش بست
    اي سر هر سروري پيش تو پست
  • حوريان خود جمله جان افشان شدند
    در رخ اين هر دو شه حيران شدند
  • عقد مي بايد که با دينت بود
    در جهان ني ظلم و نه کينت بود
  • هيچ مي داني که در عالم چه شد
    اين همه بدعت به عالم از که شد
  • رو تو بي حکم خدا کاري مکن
    خويش را در ضد چو مرداري مکن
  • هر چه در عالم به ظاهر حاضر است
    تو يقين مي دان که فاني آخر است
  • غير را آنجا نباشد هيچ راه
    خار نبود در ميان آن گياه
  • بوي حب مرتضي مستت کند
    در بهشت عدن پا بستت کند
  • خانه و شهر بدن ويران کني
    همچو گل جا در ميان جان کني
  • حيف باشد خود که شيطان در جهان
    خود تو وسواسي شوي با اين و آن
  • رو تو از وسواس شيطان دورباش
    تا ببيني با نبي در يک قباش
  • ساختي يک خانه را هفتاد در
    سر به سر از دين احمد بي خبر
  • خود برآ از باب او در علم حق
    تا بري از جمله صديقان سبق
  • رو ازين در تو به شهر مصطفا
    تا ببيني جنت و فردوس را
  • زآن که حق دانا ز سر خلق شد
    در درون جبه و هر دلق شد
  • گر بدين و مذهبش تو نگروي
    در حقيقت مرتد و ملعون شوي
  • مذهب غير از دلت بيرون دوان
    در دلت نهري ز ايمان کن روان
  • هست مهر شاه مردان بر دلم
    قرنها اين بد سرشته در گلم
  • تا که گفت آن شاه من با من سخن
    عيب من در اين سخنها تو مکن
  • مايه تو گنج حب او بود
    در دو عالم مايه نيکو بود
  • جا مده در خانه بغض و کينه را
    تيره از ظلمت مساز آئينه را
  • من سخن از دانش او گفته ام
    وز عطايش در معني سفته ام
  • ور نه من راهت ز معني ساختم
    سحر ايمان را در او پرداختم
  • خاک نيشابور از او گلزار شد
    هرکه بد در خواب از او بيدار شد