نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
مظهر العجايب عطار
هست
در
وي بس عجايب بي شمار
جوهر از درياي مظهر خوش برآر
تا رسيدم
در
ولايتهاي عشق
آمد اندر گوش من هيهاي عشق
اين معاني ختم شد بر شاه من
زآن که او باشد چو روحم
در
بدن
گفت روزي مصطفي با مرتضي
در
عبادت بود از بهر خدا
پيش حق احرام بسته محو بود
گاه اندر سکر و گه
در
صحو بود
زآن که دارم فقر بي حد
در
جهان
تو مرا از فقر و محتاجي رهان
بود حيدر
در
رکوع از بهر حق
ناگهان زد سائلي پيشش نطق
سائل آن تحفه گرفت و زود رفت
در
زيان آمد ولي با سود رفت
اين کرم خود
در
جهان نايد زکس
خود تو باشي خلق را فريادرس
گشت داخل از يقين زوج بتول
در
ولايت با خداوند و رسول
حاکم و مير و ولي خلق شد
در
ولا با مصطفي هم دلق شد
غير حق خود نيست با حيدر کسي
او بده
در
عالم معني بسي
چون ولايت کرد
در
عالم ظهور
ديد او را موسي اندر کوه طور
غير حيدر نيست با من
در
وجود
زآن که کرده او به حق دايم سجود
کرده ام ختم نبوت
در
جهان
شد بر او ختم ولايت اين بدان
چون که او برگشت از حج الواداع
در
غدير خم مکان کرد آن مطاع
هرچه مي کردم نهان ز اهل و عيد
من بگويم چون که فرمان
در
رسيد
رفت بر منبر رسول از پر دلي
بود همراهش
در
آن منبر علي
چون شما را مهر او
در
دل شود
آن زمان دين شما کامل شود
من بگويم آن چه مقصود خدا ست
در
نهان و آشکارا عين ما ست
يا الهي دشمنش را خار کن
منزل آن دوزخي
در
نار کن
در
ولايت چون علي را برگماشت
دست او بگرفت و پيش خود بداشت
گفت يا اصحاب من مقبل شويد
در
مبارک باد او يک دل شويد
ريخت پيغمبر به گوش جمله
در
از محبت جملگي گشتند پر
تو به غفلت عمر خود ضايع مکن
مشنو از منکر
در
اين معني سخن
پي نبردي خود به راه راست تو
زآن که
در
معني نداري هيچ بو
خلقها
در
رنج گنج اند او نهان
گنج دارم من به عين تو عيان
هست شهرستان علم مصطفي
تو به مظهر کن
در
آخر التجا
حب ايشان دار دايم
در
ضمير
تا شوي روشن تر از مهر منير
حب ايشان دار و راه شرع رو
تا کني
در
مزرع ايمان درو
جان جانان آن که
در
دل نور ازوست
ديده و جان نبي مسرور ازوست
جان جانان آن که با او هل اتي است
در
بر او خلعتي از انما ست
جان جانان آن که چون روح است او
در
حقيقت کشتي نوح است او
جان جانان آن که
در
دل دين ازوست
صبر و آرام دل مسکين ازوست
جان جانان کرده
در
جانم وطن
آيد اين دم بوي منصوري ز من
من چو جان خويش پنهان دارمش
در
ميان جان چو جانان دارمش
هر که
در
دنياي دون آلوده شد
او به کفگير بلا پالوده شد
هر که او اسرار سبحاني شنفت
در
حقيقت راه انساني گرفت
هر که او را ديده احول بود
در
دو عالم کار او مهمل بود
هر که را با مصطفي ايمان بود
حب شاهش
در
ميان جان بود
اصلم از تون است و نيشابور جاي
باشدم
در
مشهد سلطان سراي
در
ره کعبه کني بر خود حرج
يک طوافش بهتر از هفتاد حج
همچو عطارم کمين هندوي او
مرغ روحم زايري
در
کوي او
فخر انسان خود به ملک و جاه نيست
غير را
در
پرده دل راه نيست
اي تو را روئي بهر انسان شده
عالمي
در
روي تو حيران شده
لاف منصوري زند
در
ملک هو
هم تو گشتي دار منصوري برو
اهل دل دانند معنيهاي او
در
سر مردان بود سوداي او
اي شده
در
ملک معني پايدار
رايت معني بيا برپاي دار
اهل دل دارند سر يار من
آن که
در
جان است پود و تار من
اي پسر گويم تو را آثار خير
تا بيابي بهره
در
کار خير
صفحه قبل
1
...
1936
1937
1938
1939
1940
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن