نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
مظهر العجايب عطار
اي بهر قرني تو پيدا آمده
در
ميان جان مصفا آمده
هرکه او شرک آورد
در
دين تو
مست گردد عاقبت از کين تو
آنچه از وي بشنوي
در
خويش بين
تا شود سر عجايب پيش بين
پند نامه گر بيابي
در
جهان
تو عزيزش دار همچون جان جان
من کتب بسيار دارم
در
جهان
ليک مظهر را عجايب نيک دان
مظهر کل عجايب حيدر است
در
ميان سالکان او رهبر است
حق بسي گفته ثنا
در
شان او
گر نميداني بخوان قرآن او
اي تو
در
عالم محقق آمده
نور تو با ذات ملحق آمده
شيخ نجم الدين کبري نام او
در
جهان جان و دل پيغام او
پيش او بودند فرزندان او
همچو نوري
در
ميان جان او
چون محمد روي فرزندان بديد
مهر ايشان
در
دل و جان پرورند
بد نشسته بوذر و سلمان برون
داشتندي مهرشان
در
جان درون
با علي گفتا و فرزندان او
بود اين اسرارها
در
شان او
پس علي رفت و سخن
در
چاه گفت
جملگي از گفت الالله گفت
سر ز اسرار حقيقت باز کرد
وآنگهي
در
لامکان پرواز کرد
هرکه راه حق رود حق بيند او
در
همه دلها چو جان بنشيند او
راه رو بسيار ديدم
در
جهان
ليک يک رهرو نديدم راه دان
شاه زکرياست و داود زمان
با سليمان است
در
ملک جهان
شاه بوده با محمد
در
عيان
وز نهان ديده همه سر نهان
ني هميگويد که اسرار عيان
شاه گفته
در
بيان جان جان
ني هميگويد که من عاشق شدم
در
طريق شاه خود صادق شدم
ني هميگويد که او خود حق بگفت
در
ميان چاه تن از حق شنفت
ني هميگويد که اي نو ازل
چند گردي گرد هر
در
چون جعل
ني هميگويد که اي مقصود من
در
ميان جان توئي معبود من
ني هميگويد که راه او بگير
زآنکه
در
عالم ندارد او نظير
ني هميگويد که دايم دم زنم
وين نداي عشق
در
عالم زنم
ني هميگويد که او منصور بود
دايما با نور حق
در
نور بود
ني هميگويد که با من يار باش
در
ميان جان و تن دلدار باش
گفت ني
در
پيش نجم سبب
کز درونم خون برآمد تا بلب
گفت ني تو گوش دار احوال من
گر گرفتار آمدي
در
چاه تن
گفت آخر چند باشي
در
بدن
وارهان اين روح را چون جان ز تن
جهد کن تا تو تکبر کم کني
ورنه طوق لعن
در
گردن کني
رو تو ترک جامه و دستار کن
از معارف جان خود
در
کار کن
مصطفي سد شريعت را به بست
مرتضي
در
عين انساني نشست
مصطفي را جبرئيل آمد ز پيش
مرتضي را خواند حق
در
پيش خويش
مصطفي
در
راه عرفان زد قدم
مرتضي ديده است حق را دمبدم
مصطفي گفتا که
در
عالم منم
مرتضي گفتا که با آدم منم
مصطفي گفتا که
در
من نيست عيب
مرتضي گفتا که هستم سر غيب
رو تو سود خويش از ايمان ستان
تا بيابي
در
و گوهر بيکران
سالها من علم صوري خوانده ام
ليک
در
راه يقين وا مانده ام
مانده ام
در
چاه تن غرق گناه
چون گياهي خيز و بيرون شو ز چاه
اي گرفتار درون چه شده
در
پي غولان ره گمره شده
تو بخود افتاده اي
در
چاه تن
ايستاده راه و چاه اينک رسن
گر تو مردي راه او رو همچو من
تا نيفتي
در
درون چاه تن
در
معاني از همه آگه شدي
با جميع رهروان همره شدي
با محمد گفت شه
در
صبحگاه
پس مبارک باد معراج اله
مطهر سر عجايب شاه ماست
پرتو حق
در
دل آگاه ماست
هرکه گفت شاه را فرمان نبرد
در
ميان امتان ايمان نبرد
هرکه گفت شاه ما
در
جان نهاد
مصطفي بر درد او درمان نهاد
هر که او با شاه ما باشد درست
در
ميان باغ او طوبي برست
صفحه قبل
1
...
1926
1927
1928
1929
1930
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن