167906 مورد در 0.33 ثانیه یافت شد.

لسان الغيب عطار

  • کن در اين دنيا کرم را ورد خويش
    گفته اند اين رمز را ياران پيش
  • در کرم کوش وکم آزاري خلق
    چند ميگردي بگرد اهل زرق
  • اي پسر با جوهرم همخانه شو
    يا چو مجنون در جهان ديوانه شو
  • يا برو پير ابهيلاجم ببر
    يا دمي در منطق الطيرم نگر
  • در مصيبت نامه شرح حال دل
    گفته ام واز غم شده اينجا خجل
  • خسرو و گل را کشا از بهر کار
    تا بگيري دلبر خود در کنار
  • در الهي نامه سر يار بين
    بگذر از خويش و همه دلدار بين
  • در کتابم جمله ترک سر بود
    کشتن اين مرغک بي پر بود
  • سوي گفتارم نظر کن اي جوان
    تا که مقصودت شود حاصل در آن
  • هرکسي در هستي خود گشته عاق
    سرنهاده همچو مستي زير طاق
  • پاي کش از آب و طين اين جهان
    تا که بيني دوست را در خود عيان
  • پاي در کش دست را برسرمزن
    بشنو از اين پير دانا اي برنا سخن
  • هرکه آن منزل بديده يار ماست
    در خور سوداي اين بازار ماست
  • غير او در ديده ما نيست کس
    من ز ديده گويمت اينجا نفس
  • در نفس جان دادم و جانم ويست
    پيش بيجانان مرا اين معني کي است
  • اهل تقليدند در مانده بخود
    وين قلم بر لوح بدعت مانده خود
  • جنگ بهر لقمه شان در صبح و شام
    کنج عزلت را بخود کرده حرام
  • قصد اهل دل در اينجا ميکنند
    رشته رسوائي خود مي تنند
  • مادرت را هست اينجا گاه عيب
    زان شوي منکر مرا در سر غيب
  • منکري عطار را کور افضي است
    در طريقت پيرو دين علي است
  • اي سمرقندي مکن اين کار تو
    ميفرستي خويش را در نار تو
  • خويش را در هاويه جا کرده
    منزل شيطان چه پيدا کرده
  • سوزش مظهر سمرقندي کند
    خويش را در نار او بندي کند
  • تا ابد باشد بلعنت سوگوار
    آيد او با اهل دوزخ در شمار
  • در جهان خوانند مظهر را کسان
    برتو خواهند کرد لعنت بيکران
  • از سگان جور فراوان ديده ام
    دربدر در اين جهان گرديده ام
  • ما در اين عالم بدانش آمديم
    واز براي اهل بينش آمديم
  • در شر و شورند خلقان مانده
    جمله از درگاه يزدان مانده
  • از لسان الغيب بشنو راز من
    شو در اين غيب اي پسر همباز من
  • از لسان الغيب بشنو پند دوست
    تا در اين رشته شوي پيوند دوست
  • در لسان الغيب مظهر گفته ام
    شمه از ديد حيدر گفته ام
  • خويش را تجريد کرده در جهان
    کشف گشته بروي اين سر جهان
  • سر نهادم در بيابان فنا
    هرچه آيد بر سرم زو مرحبا
  • بيکس و بي زاد و بي يار و رحيل
    در بيابان فنا گشته قتيل
  • در بيابان فنا بنهاده سر
    باز رسته از جفاي خير و شر
  • بگذر از وي چونکه داري مهلتي
    ورنه دايم همچو او در زحمتي
  • گاه مي بندد گهي سر ميبرد
    گاه در زندان خيبر ميبرد
  • اي پسر از صحبت شيخان گريز
    خاک ايشان را در اين کوزه به پيز
  • روز و شب گرداندي از بهر جاه
    روي خود کردي در اين عالم سياه
  • صبح دولت را نديده آن بصير
    گر چه در عالم شده دانا کبير
  • فاجران در شب بخواب افتاده اند
    بر خود اين دولت مبارک کرده اند
  • در جهان ماندي بناداني همه
    روز و شب سوداش ميخواني همه
  • هرکه دل بسته درين دنياي دون
    همچو هابيلي رود در چه نگون
  • من که ترکم با تمامي در غمم
    روز و شب دارد درين غم ماتمم
  • من بسي آزار دارم در جهان
    با وجود ترک اين معني بدان
  • راه اين دامت نمودم کن حذر
    در چنين دانه مکن ديگر نظر
  • شکر کن عطار کين ره رفته
    در بيابان فنا پي برده
  • نيست کوران را به پيشم حرمتي
    پيش در خرمهره را کي قيمتي
  • مرد معني دار در بي بها است
    چونکه از بحر جلال کبريا است
  • مرد دانا خويش را در باخته
    همچو شمع از سوزشش بگداخته