نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
لسان الغيب عطار
در
لسان شرعست و باطل گشته گم
يادگير اين نکته و بر خويش جم
در
لسان اسرار را بنموده ام
راه شرع دوست را پيموده ام
تو بخونم تشنه
در
راه دين
کي خبر داري ز حالم اي لعين
مرتضي را مدح گفته
در
ملا
رد گشته از طريق انبيا
کشتني مطلق است
در
پيش ما
مال و خون او بود برما حلال
آنچه بر من کرده اند اين مدبران
کرده اند با آل حيدر
در
جهان
گشته بيزار از منافق
در
جهان
همچو بوذر راست گويد اين زمان
اي پسر فکري بکن
در
اين جهان
بيشتر زانکت زبان گيرد زيان
ضامنم
در
روز محشر از تو من
ترک باشد ديگرم با تو سخن
در
نگر برحال دنيا اي فقير
پيش از آنروزي که گويندت بمير
سود کي دارد ترا دنيا و زر
گرتو مردي از سر اين
در
گذر
هرکه از دنيا گذشته مرد مااست
در
ره فقرو فنا همدرد مااست
چونکه پندم نشنوي اي واي تو
اتشي افتد
در
اين اعضاي تو
تو بدست خويش ما را ميکشي
در
چنين کشتن بدوزخ ميروي
تا
در
اندازد ترا چون ابلهان
اين حديث اي نور چشم من بدان
گر بداني يار را
در
خويشتن
وارهي از مردن و از زيستن
گر بداني تو چه مرغي
در
جهان
زود پروازي کني بر آسمان
من چو او
در
کنج فقر بنشسته ام
از بد و نيک جهان وارسته ام
گوشه گير اي جوان مشناس کس
تا نماني
در
شکر همچون مگس
همچو ما
در
گوشه بنشين جوان
تا بري گوي فراغت از ميان
گر نيابي همدمي
در
خود نگر
زانکه همدل با تواست اي بيخبر
تو مشو غافل زيار همزبان
در
تن تو روح باشد اي فلان
همزبان خود توئي اي بيخبر
اينه گيرو دمي
در
خود نگر
دوست را بشناس
در
جان و دلت
ياروان بيرون کش از آب و گلت
دوست را نتوان
در
اين صورت بديد
تا نگرداني تو اين کسوت سپيد
جهل بردار و ورا
در
پيش بين
بگذر از حالات بد اي خويش بين
جهل را بردار و بينا شو چو من
تا به بيني دوست را
در
انجمن
غير اين حسرت ندارم حاصلي
جان کنم
در
پيش جانان واصلي
در
رفيقي منت باشد حيات
زير لب دارم لسان چون نبات
در
لسان ما حيات جاودانست
اندر او نامحرمان را کي مکانست
خويش را بر باد داده
در
جهان
لعنتي گشته بپيش قدسيان
تو سري داري و از سر بيخبر
اوفتاده
در
ميان خير وشر
در
سر شر رفتهاي بيزبان
بيخبر مانده ز حال اين و آن
هرکه بي دلدار از دنيا رود
در
حقيقت چون سگ مردار ورد
سوزش اهل دلان
در
شب بود
جاهلان را روز روشن شب بود
من ز هفت اقليم دارم آگهي
بر
در
او رفتم اينجا گه رهي
وصل او
در
کنج خلوت ديده ام
کر چه راه بي کران پيموده ام
يار با من همنشين است
در
سفر
تا به بينم روي آن زيبا قمر
خوش بکنج خلوتم بنشسته بود
همچو دم
در
اين رگم پيوسته بود
روي يار از گوشه گشته حاصلم
اين زمان
در
وصلت او واصلم
راه اين دنيا خطر دارد بسي
در
خطر سودي نمي يابد کسي
در
تجارت مايه خلوت نکوست
سود سرمايه همه از بهر اوست
اسب مرد و صاحبش از درد سوخت
بار خود را
در
بيابان ميفروخت
در
گذر زين مايه و سود جهان
زانکه دردي نيست سودي جز زيان
بهره گير از جهان
در
نيستي
زانکه دردي نيست و تو نيستي
خويش را
در
نيستيها هست کن
هستي ناديدگان را پست کن
در
قطار اوست اهل اين جهان
خويشتن را از قطار او رهان
در
قطار او کني اين راه گم
بفکن از زير دم خود پاردم
بار کردي خويش را بسيار تو
کرده خود را
در
اين افکار تو
بار دنيا بفکن و راحت رسان
تا
در
آن راحت ببيني جان جان
صفحه قبل
1
...
1917
1918
1919
1920
1921
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن