167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

لسان الغيب عطار

  • در لسان شرعست و باطل گشته گم
    يادگير اين نکته و بر خويش جم
  • در لسان اسرار را بنموده ام
    راه شرع دوست را پيموده ام
  • تو بخونم تشنه در راه دين
    کي خبر داري ز حالم اي لعين
  • مرتضي را مدح گفته در ملا
    رد گشته از طريق انبيا
  • کشتني مطلق است در پيش ما
    مال و خون او بود برما حلال
  • آنچه بر من کرده اند اين مدبران
    کرده اند با آل حيدر در جهان
  • گشته بيزار از منافق در جهان
    همچو بوذر راست گويد اين زمان
  • اي پسر فکري بکن در اين جهان
    بيشتر زانکت زبان گيرد زيان
  • ضامنم در روز محشر از تو من
    ترک باشد ديگرم با تو سخن
  • در نگر برحال دنيا اي فقير
    پيش از آنروزي که گويندت بمير
  • سود کي دارد ترا دنيا و زر
    گرتو مردي از سر اين در گذر
  • هرکه از دنيا گذشته مرد مااست
    در ره فقرو فنا همدرد مااست
  • چونکه پندم نشنوي اي واي تو
    اتشي افتد در اين اعضاي تو
  • تو بدست خويش ما را ميکشي
    در چنين کشتن بدوزخ ميروي
  • تا در اندازد ترا چون ابلهان
    اين حديث اي نور چشم من بدان
  • گر بداني يار را در خويشتن
    وارهي از مردن و از زيستن
  • گر بداني تو چه مرغي در جهان
    زود پروازي کني بر آسمان
  • من چو او در کنج فقر بنشسته ام
    از بد و نيک جهان وارسته ام
  • گوشه گير اي جوان مشناس کس
    تا نماني در شکر همچون مگس
  • همچو ما در گوشه بنشين جوان
    تا بري گوي فراغت از ميان
  • گر نيابي همدمي در خود نگر
    زانکه همدل با تواست اي بيخبر
  • تو مشو غافل زيار همزبان
    در تن تو روح باشد اي فلان
  • همزبان خود توئي اي بيخبر
    اينه گيرو دمي در خود نگر
  • دوست را بشناس در جان و دلت
    ياروان بيرون کش از آب و گلت
  • دوست را نتوان در اين صورت بديد
    تا نگرداني تو اين کسوت سپيد
  • جهل بردار و ورا در پيش بين
    بگذر از حالات بد اي خويش بين
  • جهل را بردار و بينا شو چو من
    تا به بيني دوست را در انجمن
  • غير اين حسرت ندارم حاصلي
    جان کنم در پيش جانان واصلي
  • در رفيقي منت باشد حيات
    زير لب دارم لسان چون نبات
  • در لسان ما حيات جاودانست
    اندر او نامحرمان را کي مکانست
  • خويش را بر باد داده در جهان
    لعنتي گشته بپيش قدسيان
  • تو سري داري و از سر بيخبر
    اوفتاده در ميان خير وشر
  • در سر شر رفتهاي بيزبان
    بيخبر مانده ز حال اين و آن
  • هرکه بي دلدار از دنيا رود
    در حقيقت چون سگ مردار ورد
  • سوزش اهل دلان در شب بود
    جاهلان را روز روشن شب بود
  • من ز هفت اقليم دارم آگهي
    بر در او رفتم اينجا گه رهي
  • وصل او در کنج خلوت ديده ام
    کر چه راه بي کران پيموده ام
  • يار با من همنشين است در سفر
    تا به بينم روي آن زيبا قمر
  • خوش بکنج خلوتم بنشسته بود
    همچو دم در اين رگم پيوسته بود
  • روي يار از گوشه گشته حاصلم
    اين زمان در وصلت او واصلم
  • راه اين دنيا خطر دارد بسي
    در خطر سودي نمي يابد کسي
  • در تجارت مايه خلوت نکوست
    سود سرمايه همه از بهر اوست
  • اسب مرد و صاحبش از درد سوخت
    بار خود را در بيابان ميفروخت
  • در گذر زين مايه و سود جهان
    زانکه دردي نيست سودي جز زيان
  • بهره گير از جهان در نيستي
    زانکه دردي نيست و تو نيستي
  • خويش را در نيستيها هست کن
    هستي ناديدگان را پست کن
  • در قطار اوست اهل اين جهان
    خويشتن را از قطار او رهان
  • در قطار او کني اين راه گم
    بفکن از زير دم خود پاردم
  • بار کردي خويش را بسيار تو
    کرده خود را در اين افکار تو
  • بار دنيا بفکن و راحت رسان
    تا در آن راحت ببيني جان جان