نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
لسان الغيب عطار
اين زمان عطار غرق بحر شد
در
هدايت باب فتح شهر شد
اين زمان عطار از خود رفته است
در
بيابان فنا گم گشته است
اين زمان با من علي مرتضي است
در
لسانم بهر او مدح و ثناست
مرتضي
در
چشم عطار است روح
زان رسد از ما باهل دل فتوح
اي پسر با پاکبازان شو رفيق
تا نيفتي
در
ته چاه عميق
پاکبازان را محمد ره نمود
در
شريعت گشته اند عين سجود
پاکبازان سر نهاده
در
رهش
خوانده اند کر و بيان شاهنشهش
پاکبازان همچو باقر
در
جهان
جان خود کرده فداي جان جان
پاکبازان عسگري را بنده اند
همچو هادي
در
جهان دل زنده اند
پاکبازان را خلايق دشمن اند
در
حقيقت کمتر از حيض زنند
پاکبازان سر نهاده بر درش
نيست پاکي
در
جهان چون مادرش
پاکبازان را فريدالدين سر است
در
حقيقت نقد نقد بوذر است
در
چنين دانش کسي کو جان دهد
پاک از اين درياي سرگردان شود
جان بباز و شو بجانان همنشين
تا بيابي راه
در
دلها يقين
دوست همراه تواست اي بيخبر
در
طلب تو چند گردي دربدر
هرکه
در
اينجا نديده دوست را
بايدش کندن ز تن اين پوست را
در
جهان کاري مکن چون عاقلان
بگذر از منزلگه اين عاصيان
جهل و ناداني بد است اي آدمي
فکر خود کن
در
جهان گر آدمي
گرد بر گردت بلا بگرفته است
مار غفلت
در
تن تو خفته است
هرکه
در
عالم بترسد از خدا
ميرود بر جنت رب العلا
زينهار اي دوست نازاري تو کس
تا نسوزي
در
جهان مانند خس
رو تو گفت اهل معني گوش کن
شربت کوثر
در
اينجا نوش کن
با خدا باش و بخود اينراه بر
تا که باشي
در
ره دين راهبر
در
سجودش جمله پنهاني عيانست
حکم دانا بر مه ماهي روانست
من سخن گفتم
در
اين ويران بسي
هرکه آن را بشنود باشد کسي
هرکه بر خواند لسان انسان شود
در
طريقت واصل جانان شود
هرکه
در
يابد لسانم را بيان
او خبر يابد ز سر لامکان
هرکه
در
يابد ورا دريا شود
پاک و طيب بر مثال ما شود
آمديم اينجا و سر خواهيم باخت
اسب
در
ميدان سر خواهيم تاخت
مرتضي
در
فقر همراه من است
کنج وحدت حشمت و جاه من است
در
جهان ما را بدو وصلي شنو
از زبان فقر اين معني شنو
عاشق روي نگاري شو چو من
تا رگي باشد ترا
در
اين بدن
هرکه
در
عشق بتان مردانه نيست
با فريدالدين درون خانه نيست
ما و عشق و سوزش شبهاي تار
اينست ما را
در
گلستان نوبهار
در
گلستان سخن گل چيده ام
چون رياحين وصل بلبل ديده ام
در
زبان خلق افتادم بعلم
کس نيابي همچو من اينجا بحلم
در
کنار دوست جان پرورده ام
خوش بکنج خلوتي بنشسته ام
هم زبان اهل رازم راز دان
او مرا کرده
در
اين وادي عيان
عمر خود را
در
جهان بفروختي
جامه ماتم ز بهرت دوختي
وقت مردن ميگذاري
در
جهان
ميروي از دنيي دون بي نشان
تا ابد
در
لعنت حق مانده
زانکه اهل دل ز پيشت رانده
آنچه از تو
در
جهان بر من رسيد
هيچ گوشي آن نه بتواند شنيد
با دلم باريست از خلقان چو کوه
درد پر دارم
در
اينجا زين گروه
زانکه گويندم که تو
در
پيش ما
واجب القتلي بحکم کيش ما
بشنو از عطار اي سني جواب
گرنه اي غافل
در
اينجا مست خواب
نيست رحمي بر چنين کس
در
جهان
کو بود اينجا محب خاندان
شافعي را حب حيدر بيشک است
مرد دانا
در
اين معني شکست
در
لسان بگشاده ام باب صفا
تا درو آيي و بيني روي ما
در
حقيقت دل بجانان داده است
تا اساس فقر را بنهاده است
چون سخن از شرع احمد گفته است
در
بالماس شريعت سفته است
صفحه قبل
1
...
1915
1916
1917
1918
1919
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن