نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
لسان الغيب عطار
تو شفائي
در
جهان بيمار را
چون مسيحا همدمي آن يار را
چون مسيح روح آمد
در
برم
خضر جانان داد اينجا ساغرم
من
در
اينجا گه که خمم پرشراب
گر خوري از وي ترا باشد ثواب
هست
در
او شربت کوثر بسي
ميخورد دايم بر غمم با کسي
مست شو منصور وار ايمرد دين
زن اناالحق دوست را
در
خود ببين
ما بپاي دار معني رفته ايم
خويش را
در
پاي داري بسته ايم
لاف دانائي زده
در
اين جهان
نعره ياهو شنيده ز آسمان
ما خبر از سر يار خود دهيم
وين چنين صوري بعالم
در
دهيم
از براي اين جهان جان ميکند
در
چنين آلودگي جان ميدهد
اهل تقليدند اينجا راه گم
زآنکه کردند خويشتن
در
راه گم
در
چنين منصب برفتي از جهان
جان زبهر او بدادي رايگان
در
فناشان آن بقا حاصل نشد
از چنين رفته يکي واصل نشد
بشنو از من پند و حال خويش بين
در
جهان ميباش اول پيش بين
غم ندارد ذره
در
اين جهان
چون بشادي نيست اورا اين مکان
او ز شادي و غم دنيا برست
چون نبوده
در
جهان او بت پرست
پاي
در
دنيا نهادند و برفت
فارغند از سوزش اين نارتفت
فارغند از سوزش اين
در
جهان
رانده از خود سهم را همچون کمان
ماسر تسليم خوش بنهاده ايم
همچو گوئي
در
ميان افتاده ايم
گفت و گويم
در
زمين و آسمانست
بيش مرد و اصل اينمعني عيان است
در
لسانم نطق اسرار دل است
بيش کوران خواندن اين مشکل است
مشکلست آنچه بما پيوسته است
در
لسان الغيب آندر سفته است
هر که
در
دنيا ندارد حالتي
پيش دانا باشد او چون نصرتي
هرکه دانا او بعلم يار شد
در
دو عالم سالک انوار شد
در
جنون خود را مکمل ساخته
خانه عقل و خوشي پرداخته
در
جنون يابي مقام امن دوست
اندر اين ميدان سر نادان چو گوست
من جنون دارم مکن عيبم
در
اين
کس بديوانه نکرده هيچ کين
تو مکن
در
گفت من بسيار عيب
زآنکه دارم اين جنون از سرغيب
چونکه هستم واله و شيداي دوست
در
جنون گفتار درويشان نکوست
در
جنون برديم اينجا ره بدو
عقل نبود پيش من اينجا نکو
يک شکم سيري نخوردستم
در
او
از چنين جوعيست ما را آبرو
بهره نبود مرا از نازکان
در
چنين غم ميروم از اينجهان
چون نصيب ما
در
اينعالم غم است
از فراق يار اينجا ماتم است
هرچه آيد برسرم احسان اوست
جان من
در
قدرت فرمان اوست
بهر کاري آمدستم
در
جهان
تا چرا غافل زمائي اي جوان
ترک دنيا کن اگر مرد مني
صاف شو از درد
در
ديو دني
ترک دنيا گير و
در
زحمت مشو
وين نصيحت را زمن اينجا شنو
در
نصيحت برده ام اينجا بسر
خوانده ام برتو بسي برخيز وشر
در
جهان بهتر بدان زين برگ نيست
وآنکه ترکش کرد او را مرگ نيست
ترک دنيا کرد عطار و برست
همچو مردان
در
تک خلوت نشست
اينزمان وارسته ام از سوزشش
همچو خم
در
عشق دارم جوششش
از جفاي سوزش و زاري خلاص
در
وصال محرمان خاص خاص
بعد من يادم کنند مردان غيب
زآنکه
در
باطن ندارم هيچ عيب
در
سخن همتا ندارم اي پسر
همچو من نامد بدنيا يک بشر
هيچ ميداني کيم
در
اين جهان
واز کجا گويم ترا اينداستان
در
لسان خود را عيان کردم بتو
تا بجويي تو مرا زين گفتگو
يادگار ماست
در
عالم لسان
گر تو مردي اين معاني را بدان
در
لسان اسرار يزدان گفته ام
بر دل اهل دلان پيوسته ام
گفته ام ترک جهان
در
وي بسي
خوش بود گر واقفش گردد کسي
کيست دانا آنکه از دنيا گذشت
همچو من
در
کلبه احزان نشست
کيست دانا مرتضي اينجا بدان
در
لسان الغيب او گشته عيان
صفحه قبل
1
...
1903
1904
1905
1906
1907
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن