نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
لسان الغيب عطار
جهد کن تو بذر نيکوئي بکار
تا ثمر يابي ازو
در
روزگار
تخم ظلمت
در
دلم انداختي
اين فرس از بهر ما پرداختي
لعنتي برخود نهادي
در
جهان
ماند از تو يادگار اين جاودان
هرکه با آل علي بوده بجنگ
خويش را انداخته
در
زير سنگ
هرکه با آل علي پيوند کرد
ديو نفس خويش را
در
بند کرد
توز حيدر
در
جهاني زنده دل
پاي درکش اندر اين ميدان گل
حال اول را
در
آخر کن نگاه
زانکه ميپرسند آخر از گناه
در
نياز و نامرادي کن نگاه
تا دهد دلدارت اينجا گه پناه
پند نيکو بشنو از دلدار خويش
در
درون ديده بين پس يار خويش
ميرود او شاد و خندان
در
بهشت
چون گل خود را ز حب او سرشت
بي ولاي مرتضي مردود تو
در
شريعت کمتر از نمرود تو
تو چرا با او بدي
در
اعتقاد
ظاهرا از مادرت هست اين فساد
توبر سوائي علم
در
عالمي
گر سکندر روزي و گر حاتمي
اي لعين بي رحميت از حد گذشت
تير ظلمت
در
دل ويران نشست
برمن آنچه کرده اي بيخبر
يابي آن
در
روز محشر بيشتر
برمن آنچه کرده اندر جهان
نيست آن
در
شرع جايز ايفلان
برحذر ميباش کاندر اين جهان
اهل دل باشند
در
صورت نهان
گشته اند خلقي
در
اين ظلمت هلاک
اينجماعت را از اين صورت چه باک
ور چنين رسواي ماني تا ابد
چو نشوي
در
پيش آن يکتاي رد
ردکنش اينجا و
در
خلوت نشين
تا بيايي تو امام همنشين
از بدان هر کس که دامن برکشيد
بيشکي جامي ز کوثر
در
کشيد
از بدان ايمرد دانا دورباش
در
درون خلوت جان نور باش
در
جهان گشتيم و ديديمش بجان
هرچه پنهان بود برما شد عيان
در
لسان الغيب دادندم دمي
اي پسر بنشين تو بامن يکدمي
آدم اينجا گه جمال يار ديد
در
دم ديگر ندائي هم شنيد
اي چو آدم منزل خود کرده گم
چونکه جان داري دمي
در
خويش جم
ميهمان
در
اينجهان پر گشته است
برسر خاک کسان بنوشته است
نيست اورا باک از مردم کشي
در
خوشي خويش دارد ناخوشي
او ندارد ذره پرواي کس
اين ندا
در
کاروان داده جرس
هرکه خورده لقمه از احسان او
در
عوض داده است اينجا جان او
گو تو مرد او نه بگريز از او
روز و شب ميباش
در
پرهيز ازاو
عاقبت
در
خاکت اندازد بجور
اونه مسلم ميگذارد هم نه گور
اي جعل سرگين پرستي
در
جهان
زآن نداري ذره اينجا عيان
در
سيه روئي بمانده سال و ماه
رو بجهل خويشتن کرده سياه
يک پر کاهي نيرزد اينجهان
اين يقينست و
در
اينجا نه گمان
در
لسانم فهم اسرار دل است
غيب اورا همنشين چون مقبل است
از لسانم بشنو اسرار کهن
باتو ميگويم
در
اينجا فهم کن
چشم بگشا لمعه ديدار بين
هم ز خود برخيز و
در
خود يار بين
در
فنا مردان حق جان باختند
تا خداي خويش را بشناختند
درفنا عطار جان
در
باخته
تا عيان غيب خود را يافته
در
فنا ديدار جانان ديده ام
زانهمه اهل جهانرا ديده ايم
ديده بينش گشا
در
عين من
تا به بيني صدهزاران شين من
شين و غوغاي من است
در
اينجهان
ظاهر است اين شين غوغاي لسان
از لسان ما شنو سر يقين
بيشتر زانکه درآئي
در
زمين
اي پسر گفتار درويشان شنو
در
شريعت باش با ايشان گرو
او بلاحول ولا خورده جهان
اينزمان
در
لا شده لالش زبان
بشنو از من يک نصيحت از کرم
ترک کن
در
اينجهان حب درم
هر که
در
حب درم رفت از جهان
او بمالک داده است اين نيم جان
حب دنيا
در
جهنم آردت
زانکه يزدان کرده اينجا گه ردت
ما کلاه عار از سر مي نهيم
ننگ را
در
شيوه شان سر ميدهيم
صفحه قبل
1
...
1902
1903
1904
1905
1906
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن