167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

لسان الغيب عطار

  • جهد کن تو بذر نيکوئي بکار
    تا ثمر يابي ازو در روزگار
  • تخم ظلمت در دلم انداختي
    اين فرس از بهر ما پرداختي
  • لعنتي برخود نهادي در جهان
    ماند از تو يادگار اين جاودان
  • هرکه با آل علي بوده بجنگ
    خويش را انداخته در زير سنگ
  • هرکه با آل علي پيوند کرد
    ديو نفس خويش را در بند کرد
  • توز حيدر در جهاني زنده دل
    پاي درکش اندر اين ميدان گل
  • حال اول را در آخر کن نگاه
    زانکه ميپرسند آخر از گناه
  • در نياز و نامرادي کن نگاه
    تا دهد دلدارت اينجا گه پناه
  • پند نيکو بشنو از دلدار خويش
    در درون ديده بين پس يار خويش
  • ميرود او شاد و خندان در بهشت
    چون گل خود را ز حب او سرشت
  • بي ولاي مرتضي مردود تو
    در شريعت کمتر از نمرود تو
  • تو چرا با او بدي در اعتقاد
    ظاهرا از مادرت هست اين فساد
  • توبر سوائي علم در عالمي
    گر سکندر روزي و گر حاتمي
  • اي لعين بي رحميت از حد گذشت
    تير ظلمت در دل ويران نشست
  • برمن آنچه کرده اي بيخبر
    يابي آن در روز محشر بيشتر
  • برمن آنچه کرده اندر جهان
    نيست آن در شرع جايز ايفلان
  • برحذر ميباش کاندر اين جهان
    اهل دل باشند در صورت نهان
  • گشته اند خلقي در اين ظلمت هلاک
    اينجماعت را از اين صورت چه باک
  • ور چنين رسواي ماني تا ابد
    چو نشوي در پيش آن يکتاي رد
  • ردکنش اينجا و در خلوت نشين
    تا بيايي تو امام همنشين
  • از بدان هر کس که دامن برکشيد
    بيشکي جامي ز کوثر در کشيد
  • از بدان ايمرد دانا دورباش
    در درون خلوت جان نور باش
  • در جهان گشتيم و ديديمش بجان
    هرچه پنهان بود برما شد عيان
  • در لسان الغيب دادندم دمي
    اي پسر بنشين تو بامن يکدمي
  • آدم اينجا گه جمال يار ديد
    در دم ديگر ندائي هم شنيد
  • اي چو آدم منزل خود کرده گم
    چونکه جان داري دمي در خويش جم
  • ميهمان در اينجهان پر گشته است
    برسر خاک کسان بنوشته است
  • نيست اورا باک از مردم کشي
    در خوشي خويش دارد ناخوشي
  • او ندارد ذره پرواي کس
    اين ندا در کاروان داده جرس
  • هرکه خورده لقمه از احسان او
    در عوض داده است اينجا جان او
  • گو تو مرد او نه بگريز از او
    روز و شب ميباش در پرهيز ازاو
  • عاقبت در خاکت اندازد بجور
    اونه مسلم ميگذارد هم نه گور
  • اي جعل سرگين پرستي در جهان
    زآن نداري ذره اينجا عيان
  • در سيه روئي بمانده سال و ماه
    رو بجهل خويشتن کرده سياه
  • يک پر کاهي نيرزد اينجهان
    اين يقينست و در اينجا نه گمان
  • در لسانم فهم اسرار دل است
    غيب اورا همنشين چون مقبل است
  • از لسانم بشنو اسرار کهن
    باتو ميگويم در اينجا فهم کن
  • چشم بگشا لمعه ديدار بين
    هم ز خود برخيز و در خود يار بين
  • در فنا مردان حق جان باختند
    تا خداي خويش را بشناختند
  • درفنا عطار جان در باخته
    تا عيان غيب خود را يافته
  • در فنا ديدار جانان ديده ام
    زانهمه اهل جهانرا ديده ايم
  • ديده بينش گشا در عين من
    تا به بيني صدهزاران شين من
  • شين و غوغاي من است در اينجهان
    ظاهر است اين شين غوغاي لسان
  • از لسان ما شنو سر يقين
    بيشتر زانکه درآئي در زمين
  • اي پسر گفتار درويشان شنو
    در شريعت باش با ايشان گرو
  • او بلاحول ولا خورده جهان
    اينزمان در لا شده لالش زبان
  • بشنو از من يک نصيحت از کرم
    ترک کن در اينجهان حب درم
  • هر که در حب درم رفت از جهان
    او بمالک داده است اين نيم جان
  • حب دنيا در جهنم آردت
    زانکه يزدان کرده اينجا گه ردت
  • ما کلاه عار از سر مي نهيم
    ننگ را در شيوه شان سر ميدهيم