نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
مصيبت نامه عطار
نيست
در
عالم ز من بيخويش تر
هر زمانم کم گرفتن بيشتر
گاه شادي گاه يا ربها مراست
اين تفاوت بين که
در
شبها مراست
لسان الغيب عطار
اسم توحيد ابتداي نام اوست
مرغ روح جملگي
در
دام اوست
مست اويم
در
لسان الغيب من
او بهشياري بپوشد عيب من
اوست
در
عين حقيقت ديده ام
ديده او را بديده ديده ام
تاج شاهي بر سرم بنهاده اوست
باب رحمت
در
جهانم زوبجوست
در
لسان الغيب شاهي آن ماست
معدن سر الهي جان ماست
در
لسان الغيب مظهر گفته ام
شمه از سر حيدر گفته ام
يا الهي
در
لسان الغيب من
نطق گويائي و سر اين سخن
از لسانم غير تو نبود سخن
در
حقيقت هم جديد و هم کهن
دستگير ما توئي اينجايگاه
در
حقيقت جمله را پشت و پناه
او ترا اندر حقيقتها رفيق
در
طريقت داده او را طريق
تو و را دردل نهادي راز خويش
در
حقيقت کرده انباز خويش
اي مرا پشت و پناه و جان و دل
ديگرم بينائيي
در
شيب گل
چاه
در
راهست تو چون اين بصير
واي برتو گر نداري دستگير
فال او
در
دل بود آن فال گير
دنيي و عقبيش را پامال گير
هر که
در
اينراه مانده هالک است
راهبر او را بدوزخ مالک است
سلسله اينست تا روز شمار
چرخ اين رشته است
در
ليل و نهار
در
بدر افتاده چون بي کسان
عور مانده بر مثال مفلسان
نيست ايمان آنکه
در
پيش تواست
بغض مردان خدا خويش تواست
بخل و ظلم و فسق کردي وردخود
کرده شيطان
در
اين شاگرد خود
لقمه دو نان پرستي روز و شب
بهر دو نان گشته
در
تاب و تب
تو چو عطاري و
در
حکمت تمام
زانشده بيماره صحت والسلام
خوش درآ عطار
در
ميدان او
بشکن اين لشگر بکن ميدان او
در
گلستان محبان سير کن
مسجد بي قبله گانرا دير کن
کرده او را ستايش
در
کلام
ملک دنيا را بدو دادي تمام
قدر او را کس نداند
در
جهان
جز تواي داناي سرغيب دان
هردو از يک نور ذات مطلق اند
در
حقيقت پيشواي برحقند
ديده اند ذات حقيقت
در
يقين
هم ز سر اولين وآخرين
در
ميان جان من بنشسته اند
وين لسان الغيب را بنوشته اند
من نيم گوينده گفتار او
او بگويد
در
لسان عطار کو
من نيم محرم
در
اسرار اله
ليک پي بردم از ايشان سوي شاه
غير را نبود
در
اينمعني نصيب
همچو بيماري که ماند بي طبيب
رد بود پيشم مقلد
در
جهان
چون نمي بينم رخ ايشان عيان
ده خبر از سر آدم
در
جهان
چون زغيب آورده ايندم نشان
آنصدف را جو که درش چون لسانست
همچو خورشيدي
در
اينعالم عيانست
ليک
در
بطن صدف پنهان دريست
گوش از آن سياره تابان خوريست
سرمه بينش بکش
در
ديده ات
تا شود روشن عيان ديده ات
ديده معني گشا
در
روي يار
تا خزانت گردد اينجا گه بهار
گر تو پيوندي کني با اهل راز
در
شود از وصل برروي توباز
من نظر
در
خوبرويان کرده ام
لوح زشتي را ز زشتان شسته ام
در
سياهي روز کي پيدا بود
چشم نابينا کجا بينا بود
من بپاکي اين جهان بگرفته ام
در
دل اهل صفا بنشسته ام
از صفاي دل شدم اسراردان
شرح اين اسرار گفتم
در
لسان
در
دو عالم او لسان الغيب ماست
روشني ديده بي عيب ماست
مقصدم
در
اينجهان ياري بود
و از کسان ناکسم عاري بود
سرمه
در
چشمم اينجا گه کشيد
ديدم آن نوري که ميبايست ديد
خويش را
در
يافتم عطار رفت
دوست را بشناختم گفتار رفت
دوست خوداز حال من آگاه بود
در
همه منزل مرا همراه بود
ترک کردم گردش دور فلک
پاي
در
دامن کشيدم چون ملک
صفحه قبل
1
...
1900
1901
1902
1903
1904
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن