نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
مصيبت نامه عطار
چند شعر چون شکر گوئي تو خوش
همچو بادامي زفان
در
کام کش
پنبه را يکبارگي بر کش ز گوش
در
دهن نه محکم و بنشين خموش
ور کسي مي بشنود اسرار تو
مي نشيند از حسد
در
کار تو
روي
در
ديوار کن وانگه خموش
زانکه آن ديوار دارد نيز گوش
ور تو
در
ديوار خواهي گفت راز
هست ديوار لحد با آن بساز
اين سخن نقلست از نوشين روان
گفت اگر خواهي که رازت
در
جهان
دشمنت نشناسد از زشتي که اوست
تو به نيکوئي مگو
در
پيش دوست
از ارسطاليس پرسيدند راز
کان چه ميداني که
در
عمر دراز
بي گنه
در
خورد زندان آمدست
گفت آنچش حبس دندان آمدست
آنچه او محبوس ميبايد مدام
آن زفان تست
در
زندان کام
آنچه
در
جان من آگاه هست
مي ندانم تا بدانجا راه هست
گرچه
در
معني نيم از اهل راز
گفته ام باري ز اهل راز باز
خاشه روبي بود سرگردان راه
خاشه ميرفتي همه
در
کوي شاه
سايلي پرسيد ازو کاي پر هوس
حاشه چون
در
کوي شه روبي و بس
اين دم از گفتن نينديشم بسي
چون خموشي هست
در
پيشم بسي
تشنگي من ببين
در
زير خاک
يک دمم آبي فرست از اشک پاک
هر کرا
در
پيش اين مشکل بود
خون تواند کرد اگر صد دل بود
زين چنين کاري که
در
پيش آمدست
علم مفلس عقل درويش آمدست
جمله با کوتاه دستي و نياز
کرده
در
نفسي زفان جان دراز
ليک ازان کس رشکم آيد جاودان
کو نخواهد زاد هرگز
در
جهان
در
نخواهد داد کس آواز را
تا که خواهد برد پي اين راز را
کودکي ميرفت و
در
ره ميگريست
کاملي گفتش که اين گريه ز چيست
هر چه
در
يک هفته گفت استاد باز
اين زمانم جمله بايد داد باز
نيست درسم نرم سختم اوفتاد
زانکه
در
پيش است چوب اوستاد
پادشاها آمد اين درويش تو
با جهاني درد دل
در
پيش تو
قرب پنجه سال رفتم
در
بدر
راه پيمودم جهاني سر بسر
چون حوالت با تو آمد
در
پذير
وين گدا را دست گير اي دست گير
هست جود و فضل تو بحري عظيم
در
بر آن کي بود امکان بيم
در
مناجات آن بزرگ دين شبي
پيش حق ميکرد آه و يا ربي
تا ز دوزخ سر بسر ايمن شوند
در
بهشت جاودان ساکن شوند
گر عذاب تو ز صد رويم بود
در
خور يک تاره مويم بود
آن يکي اعرابئي از عشق مست
حلقه کعبه
در
آورده بدست
از
در
خود بي نصيبم مي مدار
آن من بگذشت آن خود بيار
آنچه توفيق توام از بحر جود
شد مدد گر آمد از من
در
وجود
اين دم اکنون منتظر بنشسته ام
دل ندارم زانکه
در
تو بسته ام
با درت افتاد کارم اين زمان
هيچ
در
ديگر ندارم اين زمان
خشک شد يا رب ز يا ربهاي من
در
غم تردامني لبهاي من
عمر
در
اندوه تو بردم بسر
کاشکي بوديم صد عمر دگر
تا
در
اندوهت بسر مي بردمي
هر زمان دردي دگر مي بردمي
مانده ام از دست خود
در
صد زحير
دست من اي دستگير من تو گير
مستي آمد اشک ريزان بيقرار
تا
در
آن خانقاه آشفته وار
شيخ کو را ديد آمد
در
برش
ايستاد از روي شفقت بر سرش
گر ز هر کس دستگيري آيدي
مور
در
صدر اميري آيدي
دستگيري نيست کار تو برو
نيستم من
در
شمار تو برو
شيخ
در
خاک اوفتاد از درد او
سرخ گشت ازاشک روي زرد او
بود از آن اعرابئي بي توشه
يافته
در
شوره جائي گوشه
اين بگفت و مشک پيش آورد باز
در
زمان مأمون بجاي آورد راز
ريخت مأمون آن زمانش
در
کنار
بر سر آن جمع ديناري هزار
گفت اگر او پيشتر رفتي ز راه
آب ديدي
در
فرات اينجايگاه
اينچنين جودي که جان عالميست
در
بر جود تو يارب شبنميست
صفحه قبل
1
...
1899
1900
1901
1902
1903
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن